-
دیگر تنها نیستم...!
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 16:56
می بینی؟ دیگر تنها نیستم! جای تو را بغض پر کرده است...
-
خبر!!!
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 14:09
خبر کوتاه و مبهم بود یه جور تعبیر بدبختی پر از تکرار اسم تو ولی با لکنت و سختی دلم خالی شد و ترسید! هجوم شب اسیرم کرد همه دیدن که ناباور خبر نابود و پیرم کرد نگاه آدما پر اشک سیاهه پیکر خونه! به من گفتن که تو رفتی از این دنیای ویرونه نفهمیدن که تنهایی به دیوار دلم پاشید ندیدن چشمه های اشک توی دریای غم خشکید نمی دونن...
-
تولدت مبارک...
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 23:06
حس می کنم کنارمی با اینکه دنیایی از من فاصله داری حس می کنم دور از توام با اینکه هیچ فاصله ای بین قلبم با تو نمی بینم روز تولدت حس کن یادم نمانده با اینکه برای آمدنش لحظه شماری می کنم دو روز دیگر تولدت است تولدت مبارک گوشهایت را بگیر تا صدایم را نشنوی و من چشمهایم را می بندم تا حس کنم می شنوی چه می گویم برایت به جای...
-
جمعه دلگیر
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 16:47
عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بخوانم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده ست و هنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیده ست بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیاید بنویسد که چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده ست و چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده ست عصر این جمعه دلگیر حضور تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس کجایی گل نرگس؟؟؟
-
world of love
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 19:30
دریای زندگی طوفانیست و زورق من کوچک است به عشق خدا توکل می کنم که همه کس را حمایت می کند بی خانمانم و بی پناه تنها و خسته اما خدا را دارم و عشق او مرا لبریز می کند و کسی غنی تر از من نیست هر کس تقدیری دارد که باید انرا از سر بگذراند هیچ کس را مقید نکنید به هیچ کس نچسبید همه را آزاد بگذارید این معنای عشق حقیقی ست......
-
دلتنگی...
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 09:11
عجب داستانی ست چشمان روشن تو روزگار سیاه من...! اگر می دانستی معنای دلتنگی ام چیست این چنین به بازی اش نمی گرفتی نمی دانی چه دردیست تحمل اما باز تحمل می کنم خدا را چه دیدی شاید مهربانتر شدی... چه غریبانه می شکنم هوای چشمانم را نداری گفتم غریبانه می شکنم نگفتم غریبانه شکستی مرا که اینچنین نگاهم می کنی گیرم که شکسته...
-
تو یا پاییز؟؟؟؟؟؟؟
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 16:49
دلم برای نفس کشیدن در هوایش پر می زند کمی تحمل کنم می رسد قاصدکها خبر آمدنش را داده اند همیشه آمده سر قولی که داده همیشه مانده نشد قرار باشد بیاید دلم منتظرش باشد و او نیاید دوستش دارم حتی بیشتر از تو...! آری درست می نویسم بیشتر از تو قرار بود همیشه با من بمانی از همان روزی که آمدی تنهاتر شدم قرار بود غمهایم را چوب...
-
به همین سادگی...
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 10:43
تنهایی درخت را پرنده هایی که رفته اند پر نمی کنند کسی از راه می رسد با دستهایی زرد تا شاید آرامشی را به درخت هدیه کند اما درخت دورتر از همیشه تنها می ماند و برگهایش را گریه می کند... به همین سادگی... به همین سادگی... "آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک فکر ویران شدن خانه صیاد کنید...!" دلم به بهانه همیشگی گریست...
-
زندگی
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 12:53
زندگی بافتن یک قالیست نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی نقشه از قبل مشخص شده است تو در این بین فقط میبافی نقشه را خوب ببین خوب بباف نکند آخر کار قالی بافته ات را نخرند...!
-
ع ش ق
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 18:56
دوست داشتن تمثیلی از نفس کشیدن من است. سزاواری من در زندگی شایستگی ام در بودن! اگر سزا بود چنان در آغوش می فشردم که یکی گردیم و در آن پیکر نه من دلتنگ می شوم و نه او می گریخت...! فاطیما-تابستان۸۹
-
شرمسار
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 09:38
خدای مهربان من روزه گرفتم و تنها نخوردن زورکی را تجربه کردم شاید ای کاش یاد می گرفتم که چگونه انسان زندگی کنم ای کاش شبهایی را تا صبح به اسم عبادت بیدار ماندم و ذره ای هم به تو نزدیکتر نشدم مرا ببخش دور شدم هم از تو هم از خودم بی آنکه بخواهم خدای مهربان من کجای زندگی سراسر غصه دنیا دست از تو کشیدم و تنها ماندم؟؟؟نمی...
-
نفس های سرد
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 17:43
خدا کند که... نشد ز عشق برای همیشه دور بمانم شکوه چشم تو نگذاشت که مغرور بمانم تمام زندگیم لحظه های سخت تکرار زمانه خواست که همواره در مرور بمانم در این تداوم اگر مانده ام هنوز شکیبا دل تو خواست تو گفتی که من صبور بمانم چه سالها نشستم یگانه ساکت و تنها دگر مخواه غریبانه سوت و کور بمانم نه اینکه فکر کنی حوصله نیست از...
-
یادگاری...
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 18:15
" یادگاری" یک نفر با آن سه تار کهنه اش روزهای سرد من را رنگ زد شعرهای بی صدایم را که دید پا به پاشان شعر شد آهنگ زد پیچک خشک دلم را آب داد با نسیم دفترم همراه شد تا کویر راه من را دید زود تک درختی در میان راه شد دید تا من خسته غم زده ام یاسمن های دلم را ناز کرد شب که شد آرام توی گوش من گفت:باید تا سحر پرواز...
-
روزگار
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 14:48
روزگاریست گل سرخ صمیمیت را از دل باغچه برداشته اند علف هرزه در آن کاشته اند... از همیشه شلوغ ترند خیابانهای شهری که دیروزها آواره اش بودیم من و تو ...یادت هست؟ اینهمه خیابان اینهمه عابر گمشده من نیامدی اینهمه ترانه اینهمه مسافر اما آهنگی نمی نوازی شاید دیگر دلت اسیر تنهایی نیست که شکایتی برای گلپونه ها ببری و شاید...
-
غروب سرد
جمعه 22 مردادماه سال 1389 19:20
یاد دارم... یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ما دوره گرد داد می زد کهنه قالی می خرم دست دوم جنس عالی می خرم کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی می خرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست اول ماه است و نان در خانه نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟ بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم...
-
درد دلی با او
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 10:58
اگر دلت می خواست اگر دلت می خواست تا ابد برای چشمانم می ماندی تا همیشه عاشقت بودم حال که نمی مانی نمی توانم تا همیشه عاشقت نمانم تکلیف دل سرگردانم چه می شود؟ وقتی عاشق کس دیگری باشی همچنان عاشقت بمانم؟ مگر می شود؟؟؟ عشق دروغکی نیست دروغکی عاشق شدن عاشق ماندنمان را سخت می کند می دانم اما حقانیت عشق من را چه به رسیدن آن...
-
نام دیگر تو...
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 13:37
آخر این چه رسمی ست که آهن را ذوب می کنند تا پنجره ای سازند و بین من و تو قرار دهند...
-
سفر بخیر ای عاشق سفر
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 16:04
سفر بخیر ای عاشق سفر سفرت خوش باد سنگینی کوله بارت خوشی سفرت را کمرنگ می کند و من تا ندانم زخمهایت مرحم می یابند چگونه بدرقه ات کنم مسافر من چه زود عازم سفر شدی و چقدر زودتر عاشق سفر و من هنوز هم عاشق توام نه عاشق رفتن نه حتی عاشق ماندن مگر نمی دانی دلم با خداحافظی ات می میرد که چندین بار این واژه را تکرار می کنی مگر...
-
گل من نامردی...!
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 19:52
گل من نامردی روشنایی دور است دل ما هم دورتر چشمه ی احساسم می شود پر شورتر تو از اینجا رفتی آسمان تاریک است بین من با دل تو فاصله نزدیک است تو از اینجا رفتی من چقدر تنهایم باورم نیست هنوز بعد تو می مانم تو از اینجا رفتی خانه ام ویران شد بی کسی خیلی زود آمد و مهمان شد تو از اینجا رفتی می نویسم اما... تو نخوان حرفم را گل...
-
دلم برای خدا تنگ شده
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 09:11
شبنم مانده بر گلبرگ های گلهای پرپر شده ی عشقمان نمی دانی چه به روز چشمانم آورده شانه هایم تحمل سنگینی بار غصه هایم را ندارد دلم برای خدا تنگ شده همین امروز با سبدی پر از دعا به دیدارش می روم چیزی به شکستنم نمانده ریزه ای اجابت برایم کافیست دوریت نزدیک است و تمام شدن من بار دیگر آغاز خواهد شد باید بروم خدای را... چگونه...
-
برای پاییز
جمعه 8 مردادماه سال 1389 12:01
برای آخرین روز پاییز88 صدایی خاموش است و در خیالم مرا می خواند پاییز امروز تمام می شود و من دیریست که تمام شده ام شاید امروز بمیرم شبی طولانی در راه است و طاقت تحمل تاریکی در وجودم نیست خدایا به چشمان که عادتم دادی که اینچنین شکستم او رفت...کاش پاییز نمی رفت خدایا اخرین شعری باشد که برایش می نویسم اخرین اشکی باشد که...
-
تنها تر از همیشه
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 16:31
حرف اخر نخواستم هیچوقت که بدانم "دوستم نداری" نخواستی هیچوقت که بدانی "دوستت دارم" حسی مرا وادار به اعتراف می کند ستاره ها نگاهم نمی کنند فرشته ها دعایم نمی کنند اسمان مال من نیست تازه تمام گلهای دنیا با من قهرند چند روزی ست که احساسم به تو عوض شده مثل رسم مردانگی ات...! چشمانم دنبال چشمان نا...
-
بهانه
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 00:28
گرچه حضور تو در زندگی یک لحظه چون شهاب در شب تار بود اما بگویمت: یاد تو در دلم همچون ستاره ای دنباله دار بود...!!! باید خداحافظی کنم دیروز تمام می شود امروز می اید اما تو... حرفی نیست شکستن من فدای سرت تحمل می کنم هفته ها می گذرد خیال مهربانتر شدن نداری...می دانم! التماس گلها در پیش چشمانم برای چیدنشان بی جواب مانده...
-
دلنوشته های خاکستری
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 19:40
و دختر نازنین کیست؟ خودم می پرسم از عکست نگاهم می کنی اما صدایت نیست خاموشی دوباره از تو می پرسم و دختر نازنین کیست؟؟؟ نمی گویی نمی فهمم دلیل این سکوتت چیست من و عکست...شب و باران برایت قصه ها گفتم و تو خاموش خاموشی چقدر دلتنگ حرفاتم ولی اینبار با گریه دوباره از تو می پرسم و دختر نازنین کیست؟؟؟ کسی چیزی نمی گوید و من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 23:24
دوباره رفتی ومن هم دلم یکبار دیگر مرد غروب سرد تنهایی به یاد چشمهای تو امیدم بی صدا پژمرد... دلم یکبار دیگر مرد نفس هایم چرا هستند؟ تو که دیگر نمی ایی چرا من منتظرهستم؟ همیشه بی وداع رفتی تو هم از باغ چشمانم نمی دانم چرا رفتی یکی از نامه هایم را نبردی با خودت اما تمام حرفهایت را دلم می خواست می گفتی تو وقتی پیش چشمانم...