-
گوشه ای از سهمم را بدهید تا بروم...
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 23:07
اندازه بگیرید وسعت تنهائی ام را اگر می توانید دور شوید از سهم من تنهایم بگذارید تا بروم... قفسی که آرزوی پریدن به دلم گذاشت را بگوئید پروازم دهد تا بروم... خورشیدی که گرم نکرد اما سوزاند را بگوئید کمی باد بزند! تا نفس بگیرم برای رفتن تا بروم... او را که زیاد نامیدمش بگوئید زیاد شود او را که درد کشید و مرد بگوئید زنده...
-
سارا سیب دارد...
جمعه 1 بهمنماه سال 1389 10:05
می گویم چون می دانم درختان خوابند ونمی شنوند و تو بیداری و نمی شنوی... همان سارای سالهای دبستانم همان که سیب داشت و دیگر هیچ! سیب ها را ندیدی و "هیچ ها" را چه خوب یادت ماند بگذریم... پیدا کرده ام گریه هایم را لابه لای کتابهای دانشگاهی ام وقتی گم کردی خنده هایم را با پوشیدن لباس های دلتنگی سارای سالهای دبستان...
-
باد می وزد...ویران می شوم!
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 10:15
باد می وزد یاد فروغ می افتم یاد آن زمان که ویران شد!!! یاد فروغ هایی که هر روز بادی مخالف از جانب موافق می وزد و ویرانشان می کند و می رود... یاد خودم که ویران شده ی بادهای موافقم! ایستاده ام جایی نمی روم اما باد می رود و موهای مرا هم با خودش می برد آشفته ام آنقدر که اندازه اش را نمی دانم...
-
دستهایم چرک نیست!
شنبه 25 دیماه سال 1389 23:02
می کشیدم هر روز سفره ای رنگین و بزرگ از این سر اتاق تا آن سر اتاق پر از غذاهایی که تو دوست داری و میهمانت می کردم بر سفره ام با عشق... اگر مداد رنگی داشتم!!!
-
کفش مردانه...
جمعه 24 دیماه سال 1389 08:11
پاهایش ایستاده بودند اما جاده می رفت لحظه ای مکث نگاهی به کفش های پشت ویترین انداخت و پوز خند تلخی زد و آهسته زیر لب گفت: همسفر جاده نمی شدم اگر به اندازه ی همین کفش های مردانه "مرد" دیده بودم...! افسوس او خسته بود و جاده تازه نفس جاده دوباره به راه افتاد...
-
دوستم نداشتی انگار...
چهارشنبه 22 دیماه سال 1389 11:51
تار و پودم درد می کند دوستت داشتم انگار... حالا می فهمم و تو هیچ وقت نخواهی فهمید!
-
چرا؟؟؟
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 23:04
می ماندی و برایم یواشکی می گفتی که نمی خواهی بمانی من خودم اسباب رفتنت را فراهم می کردم حالا که نیامده زحمت رفتن بی دلیلت را به دوش می کشی و من با دنیایی علامت سوال در ذهنم پی جوابی برای دلداری خودم می گردم چاره ای ندارم جز آنکه فراموش کنم اسم بزرگ مردی را که بزرگوار می دانمش تا ابد... خدا را دیریست در آسمان این خانه...
-
When smiled, I felt love
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 23:40
ای مرد!!! دیدی پاهای من نرفتند اما به سنگ رسیدند ایستاده بودم که به زمین خوردم! تو که درد را از نگاهم خواندی اینچنین تا کردی وای بر من وای بر من اگر همه چون تو بخوانند و بیفزایند و بروند!!!
-
حرف های سرد...
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 07:43
یخ حرف ها را نمی توان شکست سکوت شاید گرم کند خانه ام را...
-
برای او که معنای ؛خدا؛ را خوب می فهمد...
جمعه 17 دیماه سال 1389 09:20
غم های نگاهت سنگینند حتی برای نوشتن حتی برای از یاد بردن می فهمم زمستان زمستان است دیگر فعلا شربتت را سر ساعت بخور به سلامتی خودت..! تا خدا به همراه بهار از این کوچه ها بگذرد شاید...
-
تصویر فاطیما...
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 23:16
خلاصه می شوم در عکسی نیم رخ با اشکهایی تمام رخ...
-
درد می شود هر نگاهی و می گذرد...!
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 08:50
کلاف دردهایم را نخ نخ در پاکت سیگاری جای می دهم و روزی چند نخ می کشم و شبها هم...! طوری که کسی نفهمد اما از تو چه پنهان عمریست با تمام بادهای مخالف عجیب موافقم...!!!
-
آدمک برفی من...
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 23:09
دستهایم یخ زده دیگر دست می کشم از روی هم چیدن برف برف دردهایم و کسی دست می کشد بر موهایش و می رود... و باز من می مانم و دستهایی یخ زده و آدمکی از جنس برف و درد که آب نمی شود هرگز...!!!
-
ترسیدم...نکند "نامرد" دیگری بسازم و بار دیگر ببازم!
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 09:54
تا ده شمردن کافی نخواهد بود باید دور می شدی خیلی دور برای آنکه گمت کنم تا هزار هم خواهم شمرد...
-
نفرین من اینگونه است...
شنبه 4 دیماه سال 1389 22:44
حالا تو هی اسباب بدختی ات را فراهم کن و من اینجا در اوج خرییت برای خوشبختی ات نذر و نیاز می کنم در آخر تو می سوزی و من خدا را... سادگی دیگر کافیست "بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود..."
-
صدای زنگ خانه...
جمعه 3 دیماه سال 1389 22:59
زنگ خانه خورد می خواستم بگویم تو آمدی! یادم آمد مدرسه ام باید به خانه برگردم...
-
؛یلدا...مبارک؛
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 09:15
شبی که اندکی دیرتر به سپیده می رسد را "یلدا" نامیدند و مرا که هرگز نمی رسم فاطیما...!
-
سکانس آخر...
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 08:37
"سایه ی مردی که گم می شود پشت پستوی نامردی اش..." این بود سکانس آخر بودنش!!!
-
معجزه...
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 22:16
او که می رود نمی داند اما او که بدرقه می کند می داند کاسه ی آب معجزه نمی کند...!
-
اگر واقعا حسینی اند...چرا دلها ز دستشان خون می شود؟؟؟
جمعه 26 آذرماه سال 1389 22:02
آنجا همه "یا حسین" می گفتند اما دریغ کمتر کسی "با حسین" بود!!! آری عزادارانی سیاهپوش "مردانگی حسین" اکثرا نامرد! جدای از جنسیت...
-
امشب دلم عجیب طوفانی ست...
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 23:23
گریه های بی صدایم در پس این روزهای تلخ و پر درد عجیب نبود اما عجیب پرسیدند چرا؟؟؟ وقتی می دانستند تاسوعاست...!
-
کوچکی مان فهم بزرگی اش را سد می شود گاهی...ایام غمش تسلیت
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 23:07
این روزها روزگار تیره ام را می پوشم و رویاهای شیرینم را نذری می کنم و در کوچه و خیابان پخش می کنم آری من حقیر هم عزادار حسینم...
-
سفر...
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 23:05
می خواستم بمانم اما کفش هایم قبل از من رفته بودند...!
-
فاطیما-متولد20آذر63-ش ش:106-نام پدر:محمد-نام مادر:لیلا و...
شنبه 20 آذرماه سال 1389 09:49
راه و رسم فوت کردن شمع های همیشه خاموش را نمی داند و شوقی برای بریدن کیکی تلخ در وجودش نیست... با اینهمه یادش رفت که فراموش کند امروز تولد اوست...!
-
گاهی سکوت می کنم و تنها سکوت...
جمعه 19 آذرماه سال 1389 09:37
باز می کنم نخ کاموائی دامن چین چین آرزوهایم را... و در عوض می بافم موهایم را...!
-
اندکی غم...
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 10:21
از کنارش رد شدم غم نگاهش دیدن نداشت سرم را پائین انداختم تا دور شوم دخترک سرم داد کشید و گفت: کفش های ساده ی مرا زل نزن در رویاهایم کفش های ساق بلند و زیبا و شیکی دارم که تو در خواب هم نمی بینی!!!
-
قصه ها را دروغ نوشته اند!!!
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 23:06
"فرهاد" چایی اش را تلخ خورد و کلاف آرزوهای "شیرین" در هم پیچید! کوه ها از شرم اشکهایی شور فرو ریختند و "فرهاد" کوهکن نامیده شد "شیرین" ماند و سکوتی تلخ تا ابد... آری قصه ها را دروغ نوشته اند آنجا غیر از خدا آدم ها هم بودند!!!
-
ا ع ت ی ا د ؟!؟
شنبه 13 آذرماه سال 1389 23:26
می گویند سیگار می کشد... و من با خودم می گویم خدا کند که نقاش شده باشد و دیگر هیچ!!!
-
دوری...نه دوستی!
جمعه 12 آذرماه سال 1389 23:01
دوری ات تلخ است و خوشمزه شبیه قهوه بدون شکر!!!
-
از انکار تو می آیم تمام باور دیروز...!
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 23:17
با چشم های خیس در کوچه ها ی غم زده خاطراتم آنقدر دنبالت دویدم تا شبی کفش های خسته ی من هم دهان باز کردند و برایم گفتند که تو لیاقت اشکهای مرا نداری!!!