صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

سراب

دلتنگی..................................حاضر!

غم.......................................حاضر!

درد.......................................حاضر!

دوری.....................................حاضر!

عشق.................................؟؟؟؟؟؟؟

بلندتر می خوانم......عشق................؟؟؟

باز هم نیامده

غیبتهایش از حد مجازش دیریست که گذشته

اخراجش می کنم!!!!

با آنکه نمی شود اما زندگی را ادامه می دهم...!

مشق هر شبتان همین باشد

"جای عشق برای همیشه خالیست...!"

 

 

 

سراب...

عاشق نبودی...!

پاک نبودی...!

مرد نبودی...!

نامرد هم نبودی...!

باورت کردم

سراب بودی...

تنها سراب و دیگر هیچ...!

 

 

 

با اینهمه فاصله افتاده بین ع ش ق

می ترسم باورم شود

"شین" آن زیادی ست...!

 

 

بوی رفتن داشتی

هر وقت که می آمدی...

نه اینکه بد بودی اما

خوب من هم نبودی...!

حالا که به پاکی عشق می نگرم

رفتنت را بیشتر از آمدنت عاشق شده ام...!

فاطیمای پاییزی...-پاییز هشتاد و نه

***جشن میلاد مبارکتان***

زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی؟

بی پناهم خسته ام تنها به دادم می رسی؟

گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگی ام

ضامن چشمان آهوها به دادم می رسی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی؟؟؟ 

فاطیما-دختری از جنس پائیز

بیمار خنده های توام بیشتر بخند...

 

 

هر ستاره شبی ست که از تو دورم آسمان چه پر ستاره است...

دوستای گلی که به صد سال تنهایی من سر می زنید ممنون از حضورتون. با نوشته هام غم رو به یادتون آوردم اما حالا شب ولادت امام رضا(ع) می خوام واسه ی همیشه از غم خداحافظی کنم نه اینکه دیگه نیست هست اما قشنگی هم هست می خوام از امشب زندگی مو یه کوچولو تغییر بدم با توکل به خدا یه "یا علی" میگم و شروع می کنم اولین اولویتم قبولی تو آزمون ارشد و اولویت های بعدی رو بعدا براتون می گم راستی ممنونم از همه دوستانی که منو تو "صد سال تنهایی" تنها نگذاشتند راستی به لطف یکی از دوستای گل وبلاگ نویسم تصمیم گرفتم که زخمهای کهنه رو بریزم دور نه اینکه نگه شون دارم تا نابود بشم... که کسی نبود به جز "پیشرو" که امیدوارم همیشه اول باشه. و دوستای گل دیگه ام که امیدوارم هیچوقت غصه نبینند... از جمعه ای که گذشت واسه شاداب موندنم تکنیک زیر رو دنبال کردم واقعا تاثیر داره اجرا کنید و از نتیجه اش خبرم کنید البته دوستای گلی که نماز اول وقت می خونند ساعت لیوان سوم و چهارم رو تغییر بدن خوشحال میشم اگه کپی بگیرین و تو وبلاگتون بذارین حداقل شاید به سلامتی کسی کمکی بکنیم و به امید روزی که همه شاد باشند و شاد زندگی کنند و زندگی شادی داشته باشند...آمین

 

 

 

تکنیک نوشیدن هشت لیوان آب در هر روز...بیست و یک روز انجام دهید شاهد تغییراتی در خود و زندگی خود باشید

فبل از نوشیدن جملات زیر را با انرژی و قدرت تکرار کنید:

***لیوان اول:اول صبح بعد از بیدار شدن از خواب

"خداوندا سپاس تو را که بار دیگر به من طلوع خورشید را هدیه دادی قول می دهم امروز به هر جا که بروم مهری برسانم حتی با لبخندی...به من کمک کن تا امروزم را به شاهکاری بی همتا تبدیل کنم"

***لیوان دوم:حدود ده صبح

"اافتخار می کنم که امروز پاکترین انسان روی زمینم"

***لیوان سوم:حدود دوازده ظهر

"من نظر کرده ی خداوندم"

***لیوان چهارم: بعد از نماز

"خداوندا تو را سپاس به خاطر برکاتی که به من بخشیدی و در خزانه غیبت را که به روی من و خانواده ام بگشادی"

***لیوان پنجم:چهار عصر

"عشق الهی هم اکنون مرا ثروتمند و توانگر می کند"

***لیوان ششم: شش عصر

"به هر سو که می نگرم موفقیت به من لبخند می زند"

***لیوان هفتم:قبل از شام

"هر روز از هر لحاظ بهتر و بهتر می شوم"

***لیوان هشتم:قبل از خواب

"خداوندا سپاس تو را که یک روز دیگر را به من هدیه دادی صلح را در جهان حاکم فرما. خود و خانواده ام را به تو می سپارم ای مهربان ترین مهربانان...پروردگارا خوابی آرام به من هدیه بده که من عاشق تو هستم"

مجله موفقیت

گاهی بازی کن به خاطر خدا با کودکی یتیم...

 

گاهی برو

نه به خاطر آنکه کسی را پشت سر بگذاری به خاطر آنکه کاری بکنی

گاهی بمان

نه به خاطر آنکه چیزی را پنهان کنی به خاطر آنکه همه چیز را بگویی

گاهی بخند

نه به خاطر زیبایی و براقی دندان هایت به خاطر چشمی که خنده هایت را ندیده

گاهی گریه کن

نه به خاطر زیباتر شدنت با ضد آب بودن آرایشت به خاطر ارزشی که داری و قدرش را نمی دانی

گاهی حرف بزن

نه به خاطر تمرین سخن گفتن به خاطر شکستن سکوتی که اگر نشکند حرمتی شکسته خواهد شد

گاهی فریاد بزن

نه برای او که نمی تواند بشنود برای کسی که می تواند اما نمی خواهد بشنود

گاهی قدم بزن

نه به خاطر آنکه خاطره ای را زیر پا له کنی به خاطر آنکه به یاد بیاوری تمام خاطره هایت را

گاهی سکوت کن

نه به خاطر آنکه حرفی برای گفتن نداشته باشی به خاطر آنکه دلیلی برای فریاد پیدا کنی

گاهی رها کن

نه به خاطر آنکه نامردی را بهانه کنی به خاطر آنکه مردانه دلیل برای نماندن داشته باشی

گاهی ببخش

نه به خاطر خودت تا عزیز شوی به خاطر او که اگر نبخشی اش خار می شود

گاهی فراموش کن

نه به خاطر آنکه به کسی بدی کنی به خاطر آنکه بتوانی بدی های کسی را نبینی

گاهی بازی کن

نه به خاطر هوس ات با دل کسی به خاطرخدا با کودکی یتیم

گاهی بنویس

نه به خاطر دست خط زیبایت به خاطر زیبای هایی که ارزش نوشتن دارد

گاهی امضا کن

نه به خاطر آنکه خطی کشیده باشی به خاطر آنکه از هویتت ردی به جای بگذاری

گاهی یاد بگیر

نه به خاطر آنکه یاد گرفته باشی به خاطر آنکه نگویی نمی دانستم

گاهی سفر کن

نه به خاطر آنکه دلی را برنجانی به خاطر آنکه دلی برایت تنگ شود

گاهی خیانت کن

نه به خاطر آنکه رسم مردانگی نیست به خاطر آنکه نامردی ات را بر خودت ثابت کنی

گاهی اعتماد کن

نه به خاطر آنکه پشیمانت می کنند به خاطر آنکه شاید بتوانی راه و رسم قصه ها را عوض کنی

گاهی زل بزن

نه به خاطر آنکه فقط چشمانت زیباست به خاطر آنکه نگاه زیبایت به یادگار بماند

گاهی تمام کن

نه به خاطر آنکه مرد ادامه بازی نباشی به خاطر آنکه کسی دیگر زیباتر شروع کند

گاهی نفرین کن

نه به خاطر آنکه نابودیش را آرزو کنی به خاطر آنکه فراموش کنی دوستش داری

گاهی زندگی کن

نه به رسم عادت به خاطر کسی که به عشق تو نفس می کشد

گاهی باور کن

نه به خاطر آنکه باورت دارد به خاطر کسی که ناباوری تنها باورش شده

گاهی شب باش

نه به خاطر مرگ خورشید به خاطر تنهایی برکه

گاهی مرد باش

نه به خاطر آنکه زنی عاشقت شود به خاطر عظمت این واژه ی غریب

گاهی بزرگ باش

نه به خاطر آنکه احترامت واجب شود به خاطر آنکه کوچکی را دریابی

گاهی کوچک باش

نه به خاطر آنکه خطا کنی به خاطر آنکه بزرگ شوی

گاهی چتر باش

نه به خاطر آنکه باران را دوست نداشته باشی به خاطر آنکه تر شوی

گاهی باران باش

نه بر سقف خانه ای که چکه می کند بر سر کارگری که از تشنگی نای کار کردن برایش نمانده

گاهی فرشته باش

نه به خاطر آنکه عاشقت شوند به خاطر پاکی وجودت که زندانی ات شده

گاهی سیلی بزن

نه او را که زمین خورده ی توست شیطانی را که می خواهد زمینت بزند

گاهی دریا...گاهی برکه...

گاهی سوال...گاهی جواب...

گاهی مرگ...گاهی زندگی...

گاهی همه چیز... گاهی هیچ...

اما همیشه انسان

همیشه انسان باش... 

فاطیما- تلنگری که به خودم می زنم...

دختر پاییز وجودم

دختر پاییز وجودم

اندکی سکوت

تیکه تیکه های آسمان شیشه ای قلبم را

وصله خواهم زد

اندکی صبر

دل کوچکم را صبری بزرگ خواهم آموخت

برای شبهای تنهایی ام

تمرین خواهم کرد ستاره کشیدن را

همان طور که یاد گرفتم درد کشیدن را

روزی دور خواهم شد

از تمام غصه ها

از تمام قصه های دروغ

و نزدیک خواهم شد

به هر آنچه که دور بودند از من...

خط می خورند روزی تمام غصه هایم باورم کن

دختر پاییز وجودم

فصل برگ ریز دلم را پایانی ست می دانم

تنها دروغم را تنها تو باور کن...!!!!! 

 

 

 

نامرد باش مثل همه مردهای شهر 

بد جور این مرام تو زنگ خطر شده 

بگذار باورم شود بی تو کوچه ها 

بر شاخ و برگ خاطره هایم تبر شده 

بگذار در گلویم بماند گلایه ها 

حالا که سالهاست فلک گنگ و کر شده...! 

فاطیما-بیست و چهارم مهر هشتاد و نه

یا کمی ابر...

(رفته بودم لب حوض

تا ببینم شاید

عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود...)

همه را سهراب گفت

من نبودم که بگویم

آب هم عاشق دریا شده بود

حوض بیچاره چه تنها شده بود

و خدا آنجا بود

چه کسی رفت به سروقت خدا؟؟؟

رعد و برقی نگرفت

سیل باید می شد

قطره ای باران هم بر دل حوض نبارید ولی...

حوض سهراب دل تنگ من است

کاش سهراب به سر وقت خدا می رفتی

و به او می گفتی

آنقدر باریدم که دگر نیست مرا اشک به چشم

یا غمم را بردار

یا کمی ابر به من قرض بده...!!!

فاطیما-دختری از جنس همین پائیز

 

 

هر شب

آسمان

چادری سیاه بر سر می کند

گاه ستاره باران

گاه بی ستاره

گاه شلوغ

گاهی خلوت

اما همیشه سیاه همیشه سیاه...

آنوفت

فرصتی ست برای گریه کردن

با آنکه می دانی کسی نیست تا اشکهایت را پاک کند

اما دوست داری

گریه کنی

هر شب...

و هق هق تو

شب را زیباتر می کند

و عشق را روسیاه!

می دانستی؟!؟

فاطیمای پاییزی-پاییزهشتاد و نه

 

 

 

وسعت تنهایی دل کوچکم را

فقط خدا می داند و خدا می تواند بداند...!

گاهی می نویسم

و گاهی بارانی می کنم خط به خط تمام نوشته هایم را

گاهی می کشم

و گاهی پاک می کنم تمام دردهای کشیدنی ام را

برای تنهایی بزرگ دل کوچکم

گاهی شلوغ می کنم

گاهی سکوت می کنم

گاهی خسته می شوم و گاهی خسته ات می کنم می دانم...

درست زمانی که به پایان می رسم

اغاز می کنی مرا با نقطه چین هایی از غصه های نخورده

دوباره وسعت تنهایی دل کوچکم خیره کننده می شود و اول

خودم اما همیشه آخر می مانم

همیشه...

***تو و باران***

برای نوشتن از تو باران را کم دارم

و برای نوشتن از باران تو را...!

باران باشد

تو باشی

غصه ای نمی ماند برای نوشتن

و تمام نوشته هایم "عشق" می شوند تنها "عشق"

نقاشی ات مرا به دنیایی برد

که تنها در نقاشی می توان کشید

حالا دلت

مرا به دنیایی می برد که در نقاشی هم نمی توان کشید

تمام شب را خواندمت

ستاره ها شاهدند

"رودی از هق هق در مرداب! که نه در اقیانوس قلبت جاری نشود هرگز..."

میهمان عزیز قلب شکسته و بی در و پنجره ام

قدمهایت خسته اند و رد پایت خستگی را از وجود خسته ام می گیرد

آسمان شبت:ستاره باران

دفتر غصه هایت:سپید

دل دریائیت:عاشق

نسبتت با خدا همیشگی ست می دانم...

برایم عزیزی... عزیزتر از باران...

دوستت دارم...بیشتر از باران...

فاطیما- تقدیم به "پیشرو" کسی که در همه چیز اول بود و در عشق هم اول***م.ح***

حسابدار...

تمام شبهای دلتنگی هایم را به حراج می گذارم

شاید کسی غصه کم داشت

آمد و خرید و برد...!

تمام نامه های عاشقانه ای که نوشتم را به مناقصه می گذارم

شاید کسی معنی عشق را فهمید

و خط به خط نامه هایم را عاشق شد

تمام آرزوهایم را کاش می توانستم بخرم

حتی اگر در خیال

حتی اگر با اقساط کوتاه مدت و سنگین

تمام دردهایم را

کاش می توانستم مرحم بگذارم

حتی اگر دست نیافتنی حتی اگر بلند مدت...

شاید روزی تمام شعرهایم را

در قالب سهام بی نام و قابل انتقال به غیر با حداکثر سود غیر ممکن!

به تمام دنیا عرضه کردم

تا شاید کسی تنها به خاطر سود بیشتر

سهام بیشتری را شریکم شود...

نمی دانم شاید روزی حسابدار کمپانی شادی های ماندگار شدم

و شاید حسابدار مرکز مبارزه با غم و اندوه...!

و حساب دنیا را رسیدگی کردم

و بدهکارش کردم

به خودش

به تک تک زخم خورده هایش

نمی دانم چرا حساب تی شادی ها و غمهای هیچکسی تراز نیست

اما کاربرگی خواهم نوشت

و برای تراز مانده هایش

دنیایی خنده برای همه از خدا خواهم خواست

آنوقت مانده هایم تراز خواهند شد...

برای عاشقانه هایم قبض انبار می نویسم

و در دلم انبارشان می کنم

تا دیگر نشکنم

تا کسی بدهکار اشکهایم نشود

تا بستانکار کسی نشوم...!

فاطیما- کسی که سهمش حقش نبود اما پذیرفت

موجی به صخره کوبید پرنده پر زد...

و دستهایی تنها

همیشه تنها نمی مانند

و دستهای همراه

همیشه با هم نخواهند ماند...

یادمان باشد

باران خواهد بارید

چه عاشق باشیم و چه نباشیم

و هیچ چتری نمی تواند بارش باران را متوقف کند

یادمان باشد

دریا زیبایی اش گاهی به تلاطمش است

و گاهی به آرامشش

اما همیشه زیباست

یادمان باشد

پرندهای مهاجر ماندنی نیستند حتی اگر دلشان اهل ماندن باشد

و پر خواهد کشید

پرنده ی عاشق دریا از صخره ی کنار دریا

اگر موجی برای بوسیدنش نزدیکش شود

یادمان باشد گاهی نرسیدن به آرزویی

شاید

آرزوی خداست برای دل پر دردمان

یادمان باشد

قبل از آنکه نوشتن را بیاموزیم خط زدن را آموختیم

می شود درد را یک بار نوشت

هزار بار خط خطی اش کرذ

و حتی هزار بار نوشت و یکبار خط خطی اش کرد

یادمان باشد

گریه های هیچ کسی را هیچ قلمی نه می تواند بنویسد و نه می توانند خط بزند

یادمان باشد

دلیل گریه هیچ کس نشویم...!  

فاطیمای همیشه پاییزی

بادبادک رها شده در باد دیگر مال من نیست...

 

باد آمد

بادبادک شادی های مرا با خود برد

نمی دانم شاید کسی آنطرف تر

آوار غصه ها بر سرش

رو به نابودی می رفت

شاید بادبادک شادی های من

برای کسی تنهاتر از من

زندگی دوباره باشد

لبخندی تازه

و نفسی ناگهان...

تا بادبادکم بود

اشکهایم را کسی پاک می کرد در خیالم

خنده هایم را کسی عاشق بود

حرفهایم را کسی دلتنگ می شد شاید..

باد آمد و همه چیز را با خودش برد

تمام دار و ندارم را

تمام آرزوهایم را

ای باد ویرانگر

آمدنت برای همیشه زخمی به قلبم نشاند

غمی به غمهایم اضافه کرد

برایم هیچ نمانده

"جز خدایی که خود به تنهایی همه چیز است"

پس نتوانستی نابودم کنی تنها شکستی مرا

حال که ویرانگر خوبی بودی

امانتدار خوبی هم باش

بادبادک شادی هایم را دلواپسم

روی هر شاخه جا نذاری اش

تا با من بود

غریب بود عین خودم عین دلم

اما عاشقش بودم

برایش بس بودم با تمام دردهایم

حال که بردی اش

جایی ماندگارش کن که معنی درد را نفهمد

ای باد

بادبادک مرا رفیق باش

همدم باش

عاشق باش

تنها رها نکن...!!!

فاطیمای پاییزی-پاییزی ترین پاییز عمر- مهرماه89

رد پای خاطرات

حرفهایی هست برای نگفتن

و ارزش عمیق هر کسی به حرفهایی ست که برای نگفتن دارد

و کتابهایی نیز هست برای ننوشتن

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی

که باید قلم را بشکنم و دفتر را پاره کنم

و جلدش را به صاحبش پس دهم

و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بخزم

و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت...!

 

 

عشق می بخشد و می بخشد و می بخشد

بی آنکه در ازای این بخشش چیزی بخواهد

عشق چیزی ندارد که ببازد

پس هرگز هیچ ترسی به خود راه نمی دهد.

 

اگر طریق عشق را می پیمایید

هرگز نرنجید و خشمگین نشوید

بلکه "درد" را به عنوان بخشی از زندگی بپذیرید...

 

زمانی که عشق در قلب آدمی ماوا داشته باشد

قادر به رنجاندن دیگران نخواهد بود...

 

آیا جوینده عشق هستید؟

پس بیاموزید فروتن باشید

عشق مانند آب جویای زمینهای پست است.

 

نقاش نیستم

ولی تمام لحظات بی تو بودن را "درد" می کشم...

 

عشق نیازمند ریسمانی ضخیم نیست

تا دو قلب را به هم متصل نگاه دارد

در اینجا رشته ای نازک کافیست...

 

تا زمانی که ریشه در عشق ندارید

سرگردان هستید.

 

عشق بورزید وگرنه نابود خواهید شد

انتخاب دیگری در میان نیست

 

بادا که در همه چیز آخر باشیم

و اما در عشق نخست...

 

حواسم هست

که دلتنگی را گاهی نباید گفت

مرا ببخش

برای "دوستت دارم" راه دیگری بلد نیستم...

 

کاش می دانستی بعضی از واژه ها مثل

"درد"

کشیدنی ست نه نوشتنی...!

 

"درد" را از هر طرف که نوشتم "درد" بود...

 

بهانه بسیار است برای گریستن

تحملی باید

که افشای راز سوختن خصلت پروانه نیست...!

 

پاییز آمده

حس درختانی که ذره ذره می میرند را خوب می توانم بفهمم...!

 

خاطرت باشد

وقتی که دلت غمگین است

بر دلت بار غمی سنگین است

یا تک و تنهایی

چهره ات از غم اندوه کسان پر چین است

باز هم غصه نخور

عاشقان می دانند

زندگی شیرین است

عشق همسایه دیوار به دیوار خداست...

 

شبی غمگین شبی پاییزی و سرد

مرا در غربت فردا رها کرد

دلم در حسرت دیدار او ماند

مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

تمام هستی ام بود و ندانست

که در قلبم چه آشوبی به پا کرد

و او هرگز شکستم را نفهمید

اگرچه تا ته دنیا صدا کرد...

 

از بچگی با هم بودیم

با هم بزرگ شدیم

من و غم و تنهایی

آنها بزرگ شدند و من هنوز کوچکم...

 

قیمت وفا شاید گرانتر از آن بود که

بهانه دوست داشتنی زندگیم از عهده داشتنش بر آید

سقف اعتماد تعمیری ست مدام چکه می کند

نمی توانم باور کنم نه آمدن و نه رفتنش را...

تنها یک سوال کوچک می ماند برای پرسیدن از کسی که

بی پاسخ ترین سوال فکر آشفته من است:

چه کار کرد این دل سادم که از چشم تو افتادم؟؟؟

 

آنگاه که اشک در چشمانم پر شد و

کافی بود تا پلک بزنم تا روی گونه هایم بغلتد

آنگاه که تنها نشانی های بودنم را گم کردم

آنگاه که از بودن من خسته شدی

من آنقدر کوچک شدم که هیچکس مرا ندید...!

و من به ناچار رفتم و خودم را به دست تنهایی سپردم

 

برای خریدن عشق هر که هر چه داشت آورد

دیوانه هیچ نداشت و گریست

همه گمان کردند که چون هیچ ندارد می گرید

اما هیچ کس ندانست

بهای عشق اشک است و بهای اشک عشق...!

 

من دلم می خواهد

همه کودکی ام را از سر طاقچه ی خاطره ها بردارم

و به باغی ببرم

که زمانی قد یک دنیا بود

و کسی آنجا بود که همه روز خدا جیبهایم را پر شادی می کرد

باغ من می خندید

و دلش در کف دستش

لای یک شاخه گل سرخ تعارف می کرد

من چه می دانستم

همه سهم من از خاطره ها

گل یادی ست که در باغ دلم جا مانده است...

 

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود...!

 

امشب این خانه عجب حال و هوایی دارد

گفتگو با دل دیوانه صفایی دارد

همه رفتند و از این خانه ولی غصه نرفت

باز این یار قدیمی چه وفایی دارد...

 

در غبار اندوه

چشمانت را می بینم

که به من خیره شده است

می بینم که چگونه به خاطر سکوت دنیایم

می شکنی و فرو می ریزی

دوست داشتم مثل گذشته

با تمام وجود با تو سخن بگویم

ولی باور کن

واژه هایم از جنس سکوت اند..

آسمان شب بدون ستاره سیاه است...

قایقی کاغذی ساخته بودم تا با آن به تو برسم

حواسم نبود گریه کردم

حواست نبود اشکهایم را پاک کنی

حواسم نبود آرام بگیرم

حواست نبود مراقبم باشی

قایقم کاغذی بود حواسم نبود

گریه ام غرقش کرد حواست نبود...

دلگیرم از دست تمام پنجره هایی که از پشت آنها دیدمت

دلگیرم از تمام جاده هایی که روزی تو را به من می رساندند

و امروز دورت می کنند از من...

دلگیرم از تمام غصه هایی که هدیه دادی ام...دور می ریزمشان

عزیزی چه زیبا برایم نوشت:

"آسمان شب بدون ستاره سیاه است..."

ستاره هم اگر بودی

آسمان تیره که نبودم

تو هم برو...!

گذشتم از تمام پل ها

از تمام گریه ها

از تمام ثانیه ها

از تمام دلتنگی ها

از تمام سیاهی ها...

آسمان شب بدون ستاره سیاه است...زیبا نیست...

برمی گردم به چند سال پیش

هنوز هم بهانه ای برای زندگی پیدا خواهم کرد

برمی گردم به همان جا که

تنها دلواپسی ام بد خواب شدن عروسکم بود و

تنها ترسم بیرون رفتن بابا بدون من...

آری امروز حسی تازه تجربه خواهم کرد و خواهم آموخت که دیگر

عاشق کسی نباشم که عاشق گریه های من باشد...

فاطیما-هشتمین روز از پاییز89

 

 

آقای مسافر

کسی که بار سفرت را بستی بدون دلیل

کسی که مرد قصه های ناتمام اما تمام شده ی دختری شکسته شدی

سفرت خوش باد

قلب من هنوز هم زنده است

بدون حضورت می تپد

کلبه ام سوت و کور اما پابرجاست

می مانم و رفتنت را می آموزم

آقای مسافر

سفر چندمت می شود؟؟؟

یادم نمانده و هیچ وقت هم یادم نخواهد آمد

هر بار آمدنت عاشقترم می کرد و هر بار رفتنت شکسته ترم

نه عشقم را می دیدی نه شکستم را

چه ساده هر بار از من گذشتی

و غمی به غمهایم اضافه کردی

اما هیچوقت حتی زمانی هم که بودی غمخوارم نشدی

آقای مسافر

1373روز بی نهایت عاشقت بودم

1373روز به هزاران وعده تو تنها یک دل بسته بودم فقط

1373 روز هر غروب هنگام نیایشم به یادت بودم و دعایت کردم

1373روز کسی غیر از من عزیز دلت بود و عزیز دلم می خواندمت

1373روز تنها یک روزش صدایت سهم من بود اما تمام دنیایم را برایت کنار گذاشته بودم

1373روز حاصلجمع ثانیه هایی که تماشایت کردم و تماشایم کردی شاید به ساعتی نرسد اما...

فراتر از1373 روز عاشقت شده بودم و دوستت داشتم

کتاب1373صفحه ای عشقمان هم بسته شد

باور نکن اما به اندازه ی1373سال پیرتر شدم تا جوان بمانی

باور نکن اما به اندازه ی1373سال غصه عشقت نصیب من بود و حسرت بودنت کنار من

حکمت عددها را می گیری؟؟؟

یک:تنهایی من در تمام روزهای با تو بودن

سه:من و تو به اضافه ی غریبه هایی در قلب تو

هفت:عددی که به اندازه اش دوستت داشتم

آقای مسافر

1373دعای خوشبختی بدرقه راهت

1373فرشته پاک نگران به استجابت نرسیدن دعایت

1373بهانه زیبا برای خندیدنت

1373بار فراموشت خواهم کرد و خواهم بخشید هم تو را و هم دلم را

1373بار به خدا می سپارمت

خدا را چه دیدی

شاید روزی با دیدن خنده هایت غمهای مرا هم باد با خودش برد...

فاطیما-سوم مهر نامهربان89

 

برای او که رفت

 

 

بر سر مزار آرزوهایم ایستاده ام

چه باشکوهند

چقدر زیبا

نمی دانم چرا اشک سرد چشمانم

آتش درونم را شعله ور تر می کند

اطرافم را نگاه می کنم

افسوس داغی تازه

مرگی تازه

آرزویی دیگر هر لحظه می میرد

اینکه تو را ببینم

حتی از دور

حتی نامهربان اما دنبال رد پای من...!

تنهام و چقدر تنهایی خوب است وقتی نیستی

چقدر باشکوهند

باورم نمی شود تمام این آرزوها سهم من بودند؟؟؟؟

چقدر زیاد...

و چرا به هیچ کدامشان نرسیدم

چقدر تلخ...

نزدیکشان می شوم

از ابتدا مرورشان می کنم

اما هر چه مرور می کنم به پایان نمی رسم

برایت چه آرزوها ساخته بودم

حیف نماندی...

صدای گریه ام بلند می شود

فریاد می زنم

خدای آسمان هم اینبار دلش به حال دلم می سوزد

اما تو مثل همیشه نامهربان

اگر تمام گلهای دنیا را برایم بیاورند

باز هم سر قبر تمام آرزوهایم گلباران نخواهد شد

چه مزار بزرگی

چه قبرهای بی کسی

چه تنها شده ام

حالا که نه تو هستی

نه آرزوهایم...!

 

 

 

برای اولین و آخرین بار می نویسم

دیگر دوستت ندارم

هیچ وقت سراغ من و دلم را نگیر

تمام شد

صبر من هم تمام شد

می روی برو

اما نه زود برگرد نه دیر

برنگرد...تنها همین

برنگرد هیچ وقت 

دیگر نه منتظرت نیستم...

درختان ایستاده می میرند...

 

از امروز دیگر باور نخواهم کرد

نه تو را

نه تمام مردهای نامرد این شهر را

و عشق...عقده می شود در گلویم

و آنقدر هوای گریه می کنم

که روزی خواهم بارید

و بهم خواهم ریخت

تمام پل هایی که مرا از دلم جدا می کند

روزی آوار خواهم شد

بر سر تمام غصه هایی که آوار شدند امروز بر سرم

یا علی می گویم و بلند می شوم و سر به زیر می روم

روزی برمی گردم اما سربلند

شکستن تجربه سختی بود که به سادگی هدیه دادی ام

می پذیرمش می روم و جبران می کنم...

می ترسم آهم زندگی ات را بهم بریزد

آه نمی کشم اما درد می کشم و می روم

تک تک دیوارهای این شهر تکیه گاه گریه ام می شوند

و دیوارها از تو مهربانترند

چون زمینم نمی زنند

چون کنارم می مانند و این منم که از آنها عبور می کنم

تمام دیوارها

همانجا منتظرم می مانند همیشه...

امروز گریه می کنم اما روزی خواهم خندید

تمام پنجره ها را می بندم

تا اگر باز هم رد شدی نبینمت تا باور نکنم که برگشته ای

خدا می داند و شاید خودم ندانم چه بر سر دلم می آید

نمی دانم می توانم بمانم یا نه؟؟؟

اما می نویسم و باور می کنم که:

درختان ایستاده می میرند... 

فاطیما...

؟؟؟

خداحافظ

ای تمام دار و ندار قلب من

به خدا می سپارمت و می روم

دعایم کن دور شوم خیلی دور

می خواهم جایی بروم که دست خودم هم به دلم نرسد

پاییزی دیگر

تولدی دیگر

خداحافظی دیگر

نمی دانم نوبت سلام را چرا همیشه از دست می دهم

و چرا موقع خداحافظی می رسم

دیگر خانه ات نیست

ویرانه قلبم را می گویم

برای خودت فکر سر پناهی باش

وقتی هوا رو به سردی می رود

وقتی بهانه ای نیست برای گرم بودن

دردهایم را نمی دانی

گریه های مرا ندیده ای

تنهایی ام را نمی فهمی

ای کاش فقط تنهایم گذاشته بودی... ای کاش...

یک گلایه...

می نویسم قصه های آن شب پر درد را

بغض هایی در دلم جا مانده از یک مرد را

یک گلایه از کسی که گفت هست اما نبود

یک ورق از دفتری با برگ های زرد را

سطر اول خنده بود و اشتیاق و عاشقی

سطر آخر دیده بود خندیدن نامرد را

گفته بود تا پای جان جانم بمان

خود نماند آواره کرد این دختر شبگرد را

عاقبت این قصه هم پایان گرفت

تا رها کردم شبی دستان مردی سرد را... 

فاطیما-سوم مهر نامهربان۸۹

ما بین صد میلیون

بانوی پریشان شبهای دغدغه 

خود را در آغوش بگیر و بخواب 

هیچکس آشفتگی ات را شانه نخواهد زد 

این جمع پر از تنهایئست...