صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

چقدر چهارشنبه دارم برای سوزاندن!

اینجا 

پرستویی هست 

که کوچ نکرده به مقصد بهار... 

و  

می سوزد 

 به جای چهار شنبه ی آخر سال...

دیر...

دیر کرده ای ذره ای 

به اندازه ی سفید شدن موهای من شاید! 

منی که از هم پاشیدم!

زود می شکنم

شبیه سایه ی گلدان سفالی لب حوض

وقتی دستی

آرامش آب را بهم می زند و

می رود...

بت...

ساده دلی بودم

که

می پرستیدمت

در

 زمان جاهلیت!!!

 

ای فلک...

سنگ ها را

از سر راهم بردار...لطفا

دستم

پایم

و سرم که به سنگ می خورد

"تمام من" به درد می آید انگار...

دست های بی پروانه...

 پروانه ای بودی

که پر کشیدی

شبی سیاه

از میان دستهایم...

دستهای بی پروانه ام

درد می کند

پدر...

گم کردی مرا...

می بینی

از آنجا که راه افتادی

تا اینجا که به من رسیدی

ذره ذره مردانگی ات را

بر سنگفرش جاده ها

جا گذاشتی با هر نگاهی

آه

که به گور خواهی برد

آرزوی یکبار بوسیدن مرا...