صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

غروب سرد

یاد دارم...

یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ما دوره گرد

داد می زد کهنه قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در خانه نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون پرید

گفت آقا سفره خالی می خرید؟!؟

درد دلی با او

اگر دلت می خواست

اگر دلت می خواست

تا ابد برای چشمانم می ماندی

تا همیشه عاشقت بودم

حال که نمی مانی نمی توانم تا همیشه عاشقت نمانم

تکلیف دل سرگردانم چه می شود؟

وقتی عاشق کس دیگری باشی همچنان عاشقت بمانم؟

مگر می شود؟؟؟

عشق دروغکی نیست

دروغکی عاشق شدن

عاشق ماندنمان را سخت می کند می دانم

اما حقانیت عشق من را چه به رسیدن

آن سوی رویاهایت مرا راه نمی دهی

برای ماندنم دعا نمی کنی هیچ

می ترسم برای رفتنم دست به دعا برداری

اگر می شود نامه ای برایم بفرست

از دوریت عجیب دلتنگم...

دختر پاییز-شانزدهم اردیبهشت هشتاد و شش

 

 

 

گفته بودم در هوای چشمانش نفس خواهم کشید

بی خبر از آنکه بودنم مانع نفس کشیدن او می شود

گفته بودم اگر نگاهم کند با هر نگاهش جان دوباره می گیرم

اما نمی دانستم نگاهش معجزه می کند و معجزه اش دیوانه ام

گفته بودم بیاید از آهنگ اشکهایم اثری نیست

دلواپسی هایم را چوب حراج می زند

سکوتم را می شکند اما عهدمان را

دلم را و بغضم را هرگز

همه چیز را شکست الا طلسم سکوتم را

همیشه دوستش دارم ولی نمی داند

نامهربانی امروزش را با مهربانی های دیروزش پنهان می کنم

فردا اگر نامهربان ماند

با مهربانی های نکرده اش پنهانشان می کنم

عاشق من نمی ماند می دانم

عاشقش می مانم خدا کند که بداند...

فاطیما-ششم اردیبهشت هشتاد و شش

 

 

درد دلی با او

نمی شناختمش اما برایم غریبه نبود

روزگارش زیبا بود آنقدر زیبا که نیازی به نگرانی هیچکس حتی خودش نداشت

آمد و ادعا کرد کنارم می ماند باورش کردم روزی خودش را و روزی رفتنش را

اما امروز

باور نمی کنم تیرگی روزگارش را

خدای من کجاست؟؟؟

دروغ نیست که می گویند همین نزدیکی ست

دروغ نمی گویم اما نمی بینمش

دلم آَشوب است و از دلش بی خبر

دوستم دارد و چگونه نابودی اش را نظاره کنم

خدای من کجاست؟؟؟

کسی درد مرا به او بگوید

تحمل اینهمه درد را ندارم

بگویید به دادم برسد...

فاطیما-بیست و یکم مرداد هشتاد و نه

نام دیگر تو...

آخر این چه رسمی ست که آهن را ذوب می کنند تا پنجره ای سازند و بین من و تو قرار دهند...

سفر بخیر ای عاشق سفر

سفر بخیر ای عاشق سفر

سفرت خوش باد

سنگینی کوله بارت خوشی سفرت را کمرنگ می کند

و من تا ندانم

زخمهایت مرحم می یابند

چگونه بدرقه ات کنم مسافر من

چه زود عازم سفر شدی

و چقدر زودتر عاشق سفر

و من هنوز هم عاشق توام

نه عاشق رفتن نه حتی عاشق ماندن

مگر نمی دانی دلم با خداحافظی ات می میرد

که چندین بار این واژه را تکرار می کنی

مگر نمی دانی رفتنت یعنی آخرین نفس دختر پاییز

که اینچنین مشتاقانه می روی

چگونه ببخشم؟!؟

تو را که نه سفرت را

و چگونه نفرینش کنم وقتی تو عازم آنی

راستی خاطره هایمان را جا گذاشته ای

آنقدر که عاشق سفر شدی عاشق من نشدی مسافر من

شکستنم بدرقه ی راهت

وقتی بشکنم دیگر نمی شکنی ماه من

یکی دو خط مانده به آغاز سفرت چه زود از دست آرزوهایم خسته شدی

مرا ببخش

"دل ما از تمام هستی بزرگتر است"

یادت هست یا نه؟

تمامش را در گوشه ای از نگاهت جا گذاشتم با تمام دلتنگی ام

خدای دعاهای مستجاب نشده من نگهدارت...مسافر در سفر من

و خداحافظ...ولی ای کاش می ماندی

و همان قدر که عاشق سفر شدی عاشق من می شدی

در کنار خداحافظی جمله ای به یادگار می نویسم و می میرم

وقتی نباشی چقدر جای چشمانت خالیست...

فاطیما اونی که اگه عکسش رو تو آب ببینه دیگه خودش رو نمی شناسه- نوزدهم مرداد هشتاد و شش

 

 

 

 

همین دیروز بود که دل به چشمانت خوش کرده بودم

اما امروز...

نمی دانم شاید دروغ نبودی

و شاید قرارمان دروغ بود

از خودم می پرسم و

در جوابش خیره می مانم به راهی که

در آخر به خدا می رسد و تنهاییم را محو می کند

چقدر خسته ام

نای نفس کشیدن هم ندارم!

دوریت چه به روز چشمانم آورده

تو یادت نیست اما...رسوای ام را به رخم نمی کشیدی نازنین من

آسمانی بودی چقدر فاصله داشتی با زمینی ها

باورم نمی شود

کدامین گناه چشمهایت را از دل دیوانه ام گرفت

مقصر نبودی می دانم

اما مقصرم بدان و ببخش و برگرد

رفتنت را نمی پذیرم

حتی اگر بگویی به سراغ من و دل دیوانه ام بر نمی گردی

همین جا

کنار همین دلتنگی ها

گوشه ی همین اتاق خاطرات دیروزمان

چشم به راهت

برای خوشبختیت و شاید برگشتنت دعا می کنم

مستجاب می شود دعایم

پس می بینمت...

دخترک پاییز-دوم خرداد هشتاد و شش

گل من نامردی...!

گل من نامردی

روشنایی دور است دل ما هم دورتر

چشمه ی احساسم می شود پر شورتر

تو از اینجا رفتی آسمان تاریک است

بین من با دل تو فاصله نزدیک است

تو از اینجا رفتی من چقدر تنهایم

باورم نیست هنوز بعد تو می مانم

تو از اینجا رفتی خانه ام ویران شد

بی کسی خیلی زود آمد و مهمان شد

تو از اینجا رفتی می نویسم اما...

تو نخوان حرفم را گل من نامردی...!

دخترک تنها - نهم آذر هشتادو هشت 

 

 

 

وقتی می روی

کاش از آمدن دوباره ات خبرم می کردی

ار آمدن دوباره ات که هیچ

حتی از رفتنت هم خبرم نمی کنی

اگر دل به چشمان مهربانت بسته ام و قصد دل کندن ندارم مرا ببخش

از اینکه با نهایت صداقت دوستت دارم معذرت می خواهم

از اینکه غیر از تو به کسی دیگری فکر نمی کنم مرا ببخش

نازنین تمام لحظه های تنهایی و رسوایی من

اگر با سکوتت می خواهی به من بفهمانی که دیگر دوستم نداری اما من نمی فهمم مرا ببخش

ساده می گویم دوستت دارم

اما اگر انتظار داشته باشم که ساده دوستم داشته باشی دیوانگی کردم می دانم

اما دیوانگی هایم را ببخش

اگر می روی و قصد می کنی دیگر به سراغ من و دل تنگم برنگردی

ولی من همچنان منتظرتم مرا ببخش

اگر دوست نداری دلواپس لحظه هایت باشم

نمی گویی اما از چشمانت می خوانم

اما باز هم دلواپسم مرا ببخش

قول می دهم آدم شوم

اما تا نشدم مرا ببخش

قول می دهم آدم شوم...

فاطیمای پاییزی-چهارم بهمن هشتاد و پنج

مرا ببخش

دلم برای خدا تنگ شده

 

شبنم مانده بر گلبرگ های گلهای پرپر شده ی عشقمان نمی دانی چه به روز چشمانم آورده

شانه هایم تحمل سنگینی بار غصه هایم را ندارد

دلم برای خدا تنگ شده

همین امروز با سبدی پر از دعا به دیدارش می روم

چیزی به شکستنم نمانده

ریزه ای اجابت برایم کافیست

دوریت نزدیک است

و تمام شدن من بار دیگر آغاز خواهد شد

باید بروم

خدای را...

چگونه بدون چشمانت زندگی کنم؟!

فاطیما-هشتم خرداد هشتاد و شش

برای پاییز

برای آخرین روز پاییز88

صدایی خاموش است و در خیالم مرا می خواند

پاییز امروز تمام می شود و من دیریست که تمام شده ام

شاید امروز بمیرم

شبی طولانی در راه است و طاقت تحمل تاریکی در وجودم نیست

خدایا به چشمان که عادتم دادی که اینچنین شکستم

او رفت...کاش پاییز نمی رفت

خدایا اخرین شعری باشد که برایش می نویسم

اخرین اشکی باشد که برایش می ریزم

اخرین التماسی باشد که غرورم را له می کند

اخرین زمستانی باشد که یلدایش را دوست ندارم

می دانم نگاهت هرگز واژه های خسته شعرم را دلداری نمی دهد

اما می نویسم به رسم همیشه و تو می روی باز به رسم همیشه...!

کاش می شد برایت بنویسم که دیگر دوستت ندارم

که دیگر منتظرت نیستم

اما قلمم فقط احساسم را می نویسد

و احساسم فقط دوستت دارد

تمام روزهای این فصل مرده تنهایی ام را شاهدند

مدیون غروبهای پاییزم

به همان اندازه که هوای چشمانم را نداشتی

دلتنگ نامهربانی هایت شده ام

پاییز می رود و دختر پاییز تنهاترین می شود

خدای پاییز خدای زمستان هم هست

خدای پاییز خدای تابستان و بهار هم هست

اما پاییز تولد است و تولد مرگ نیست

بدرقه می کنم

هم تو را و هم پاییز را

غمی که در نگاهم از رفتنت پنهان شده کاری از پیش نمی برد

ساده دل می کنی و می روی

و چقدر سخت است باور سخت این ساده رفتنت...

آهسته زمزمه می کنم

"مرا به یاد نگه دار

مرا به خاطره نسپار

که باد خاطره ها را

همیشه می برد از یاد"

چیزی نمی گویی اما می شنوم

"نفس های سرد" رمانی بیش نیست و عشق زیباتر از ان است

که بتوان با حرفهای عاشقانه وجودش را به اثبات رساند

وقتی اثری از عشق در نگاه نامهربان تو نیست...!!!

فاطیما-بیست و نه آذر هشتاد و هشت