صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

دیگر تنها نیستم...!

می بینی؟

دیگر تنها نیستم!

جای تو را بغض پر کرده است...

خبر!!!

خبر کوتاه و مبهم بود یه جور تعبیر بدبختی

پر از تکرار اسم تو ولی با لکنت و سختی

دلم خالی شد و ترسید! هجوم شب اسیرم کرد

همه دیدن که ناباور خبر نابود و پیرم کرد

نگاه آدما پر اشک سیاهه پیکر خونه!

به من گفتن که تو رفتی از این دنیای ویرونه

نفهمیدن که تنهایی به دیوار دلم پاشید

ندیدن چشمه های اشک توی دریای غم خشکید

نمی دونن که جون من به جون تو گره خورده

نمی بینن که این دوری نفس های منم برده

غریب و گیچ و داغونم از این بدتر مگه میشه؟

فقط خواب تو رو دیدن مثل آب رو آتیشه

از اینکه رفتی و موندم همش دلشوره میگیرم

کسی اینجا حواسش نیست که دارم بی تو میمیرم

وای بابای گلم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده...دختر بابا-فاطیما

تولدت مبارک...

 

 

حس می کنم کنارمی

با اینکه دنیایی از من فاصله داری

حس می کنم دور از توام

با اینکه هیچ فاصله ای بین قلبم با تو نمی بینم

روز تولدت

حس کن یادم نمانده

با اینکه برای آمدنش لحظه شماری می کنم

دو روز دیگر تولدت است

تولدت مبارک

گوشهایت را بگیر تا صدایم را نشنوی

و من چشمهایم را می بندم

تا حس کنم می شنوی چه می گویم

برایت به جای شمع

با تمام وجودم

بر روی کیک تولدت می نویسم "دوستت دارم"

و تمام احساسم را دور تا دور کیک تولدت جا می دهم

و تو

چشمانت را ببند و

فوت کن تمام احساس مرا

از خودت دور کن

مرا و به قول خودت دم و بازدمت را

و من برایت کف می زنم

گریه می کنم

می خندم

و فریاد می کشم

تولدت مبارک

حس کن دور شدم...اما کنارتم

حس می کنم کنارمی...اما چقدر دوری از من

نوبت بریدن کیک می شود

لحظه ای چشمانت را باز کن

و غرورت را بشکن

نگاه کن هم مرا

هم کیک تولدت را

و هم احساس های بر باد رفته ات را

دلت برای من می سوزد

دلم برایت می میرد

کار را یکسره کن

به جای بریدن کیک

اگر دوستم نداری

دلی را که به دلت گره خورده

با ضربه ی محکمی از چاقو

از هم جدا کن...اما

مراقب دلت باش تا آسیبی نبیند

گریه هایم را نبین اگر نتوانستم بخندم

و خنده هایت را نمی بینم اگر نتوانستی گریه کنی

و عشق

پایان می دهد

جشن این تولد را

تولدت مبارک...عشق من...

فاطیمای فراموش شده-بیست و نهم شهریور هشتاد و نه 

 

 

 

 

 

سهم من... 

پاییز می آید

تو می آیی

من می روم...

آری من می روم تا نگاه سردت را باور نکنم

تو می آیی تا سردی در نگاه من ببینی

اما جز عشق چیزی نخواهی دید

بهتر است نباشم تا نرنجی

من می روم

تو می آیی

و هیچکس عاشق نیست جز من...! باورت می شود؟؟؟

و عشق مرا به اوج می رساند

دستم به آسمان می رسد

به ستاره ها می رسد

حتی به خدا هم می رسد

اما به تو...نمی رسد...!

تمام سهم من از زندگی همین است

به تو نرسیدن...

جمعه دلگیر

عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بخوانم بنویسم

که چرا عشق به انسان نرسیده ست

و هنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیده ست

بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیاید

بنویسد که چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده ست

و چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده ست

عصر این جمعه دلگیر حضور تو کنار دل هر

بیدل آشفته شود حس کجایی گل نرگس؟؟؟

world of love

دریای زندگی طوفانیست 

و زورق من کوچک است 

به عشق خدا توکل می کنم 

که همه کس را حمایت می کند 

 

 

 

بی خانمانم و بی پناه 

تنها و خسته 

اما خدا را دارم 

و عشق او مرا لبریز می کند 

و کسی غنی تر از من نیست  

 

 

هر کس تقدیری دارد که باید انرا از سر بگذراند 

هیچ کس را مقید نکنید 

به هیچ کس نچسبید 

همه را آزاد بگذارید 

این معنای عشق حقیقی ست...  

 

 

آسمان چشم آبی خداست 

نگران همیشه من و تو

 

 

 

 

 

دلتنگی...

 

عجب داستانی ست

چشمان روشن تو

روزگار سیاه من...!

اگر می دانستی معنای دلتنگی ام چیست

این چنین به بازی اش نمی گرفتی

نمی دانی چه دردیست تحمل

اما باز تحمل می کنم

خدا را چه دیدی شاید مهربانتر شدی...

 

 

 

چه غریبانه می شکنم

هوای چشمانم را نداری

گفتم غریبانه می شکنم

نگفتم غریبانه شکستی مرا که اینچنین نگاهم می کنی

گیرم که شکسته باشی مرا

عهدت را

دلم را 

 و همه چیزهای شکستنی را

فدای سر آرزوهای قشنگت

اگر تنهایت گذاشتند

سراغی از فاطیمای شکسته ات بگیر

همیشه منتظرت می ماند...

فاطیما-آخرین روز بهار 86

.

 

 

تو یا پاییز؟؟؟؟؟؟؟

 

دلم برای نفس کشیدن در هوایش پر می زند

کمی تحمل کنم می رسد

قاصدکها خبر آمدنش را داده اند

همیشه آمده

سر قولی که داده همیشه مانده

نشد قرار باشد بیاید

دلم منتظرش باشد و او نیاید

دوستش دارم حتی بیشتر از تو...!

آری درست می نویسم بیشتر از تو

قرار بود همیشه با من بمانی

از همان روزی که آمدی تنهاتر شدم

قرار بود غمهایم را چوب حراج بزنی

قرار بود مرد قصه های دختری تنها شوی

قرار بود حواست باشد شکستنیست

دلم را می گویم

عهدمان را می گویم

و حالا تنها یک علامت سوالی در ذهنم

یک علامت سوال...یک درد...!

بگذریم

همان طور که از من گذشتی از درد من هم بگذریم

قلبم برای رسیدنش

چشمانم برای دیدنش

و مدادم برای کشیدنش لحظه شماری می کنند

دلخوشم به اینکه هنوز نفس می کشم و قرار است بیاید

تا در هوایش نفس هایم قدری از عشق سهم ببرند

دلخوشم به اینکه یکبار دیگر

فصل دلتنگی های من از راه می رسد

خدای من...پاییز مرا از من نگیر

زیباترین فصل سالت را عاشق شده ام

دوستش دارم به اندازه ی نه

دوستش دارم بیشتر از عشقی که مال من نشد...!

خدای من

پاییزت مال من

پاییزت عشق من

دلم به خاطر آمدنش آشوب است

دوستش دارم

شکرت که قرار است بیاید

خدای من

از زمین و آسمانت عشق می بارد

بی نهایت شکرت...

دختری از جنس پاییز-فاطیما

.

 

 

 

به همین سادگی...

 

 

تنهایی درخت را پرنده هایی که رفته اند پر نمی کنند

کسی از راه می رسد

با دستهایی زرد تا شاید آرامشی را به درخت هدیه کند

اما درخت

دورتر از همیشه تنها می ماند

و برگهایش را گریه می کند...

به همین سادگی...

به همین سادگی...

 

 

"آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک

فکر ویران شدن خانه صیاد کنید...!"

 

 

دلم به بهانه همیشگی گریست

بگذار بگرید و بداند

هر آنچه خواست همیشه نیست...

فاطیمای همیشه پاییز

زندگی

زندگی بافتن یک قالیست

نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی

نقشه از قبل مشخص شده است

تو در این بین فقط میبافی

نقشه را خوب ببین خوب بباف

نکند آخر کار

قالی بافته ات را نخرند...!

ع ش ق

دوست داشتن تمثیلی از نفس کشیدن من است.

سزاواری من در زندگی

شایستگی ام در بودن!

اگر سزا بود چنان در آغوش می فشردم

که یکی گردیم

و در آن پیکر نه من دلتنگ می شوم و نه او می گریخت...!  

فاطیما-تابستان۸۹

شرمسار

خدای مهربان من

روزه گرفتم و تنها نخوردن زورکی را تجربه کردم شاید

ای کاش یاد می گرفتم که چگونه انسان زندگی کنم ای کاش

شبهایی را تا صبح به اسم عبادت بیدار ماندم و

ذره ای هم به تو نزدیکتر نشدم مرا ببخش

دور شدم هم از تو هم از خودم بی آنکه بخواهم

خدای مهربان من

کجای زندگی سراسر غصه دنیا

دست از تو کشیدم و تنها ماندم؟؟؟نمی دانم

و هنگاهی که با نام عبادت دلی را شکستم

و خود را بهترین بنده تو دیدم

چگونه تاب آوردی که باز هم بنده ات بمانم؟؟؟

نمی دانم نمی دانم نمی دانم...

خدایا دوستم داری و لایق دوست داشتنت نیستم

سر سفره ات بودم و مهمان خوبی نبودم مرا ببخش

و امروز گویی تمام شده مهمانی سفارشی ات

کاش بچگی و نفهمی من هم تمام شود ای کاش...

فاطیما-عید سعید فطر شهریور89

نفس های سرد

 

خدا کند که...

نشد ز عشق برای همیشه دور بمانم

شکوه چشم تو نگذاشت که مغرور بمانم

تمام زندگیم لحظه های سخت تکرار

زمانه خواست که همواره در مرور بمانم

در این تداوم اگر مانده ام هنوز شکیبا

دل تو خواست تو گفتی که من صبور بمانم

چه سالها نشستم یگانه ساکت و تنها

دگر مخواه غریبانه سوت و کور بمانم

نه اینکه فکر کنی حوصله نیست از تو دلگیرم

از این دلهره تردید عاشقی سیرم

تمام شهر پر است از هجوم شایعه ها

عجیب شایعه ای اینکه بی تو می میرم

گناه از تو و من نیست زندگی این بود

نوشته است جدایی به برگ تقدیرم

کتاب زندگی من پر است از وحشت

نخواه تا که تو را بخوانم به تفسیرم

در ازدحام خیابان تو گم شدی و هنوز

در ایستگاه همین لحظه ها به زنجیرم

تو رفتی و چمدانت دوباره جا مانده است

خدا کند که بیایی و گرنه می میرم...

 

 

 

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن

گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو

چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن

آرزو داری که دیگر برنگردم پیش تو

راهمان با اینکه طولانیست حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

دل شکستن کار آسانی ست حرفش را نزن

خورده ای سوگند که روزی عهدمان را بشکنی

این شکستن نا مسلمانی ست حرفش را نزن

حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

 

 

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست

گفتی که کمی فکر خودم باشم و انوقت

جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست

رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

گفتی باید بروم حوصله ای نیست

دیریست که از خانه خرابان جهانیم

بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست

در حسرت دیدار تو آواره ترینم

هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست 

فاطیما- دختر پاییزی

یادگاری...

"

یادگاری"

یک نفر با آن سه تار کهنه اش

روزهای سرد من را رنگ زد

شعرهای بی صدایم را که دید

پا به پاشان شعر شد آهنگ زد

پیچک خشک دلم را آب داد

با نسیم دفترم همراه شد

تا کویر راه من را دید زود

تک درختی در میان راه شد

دید تا من خسته غم زده ام

یاسمن های دلم را ناز کرد

شب که شد آرام توی گوش من

گفت:باید تا سحر پرواز کرد

توی چشمم با سه تار کهنه اش

شعر باران را به آرامی نوشت

دیدم او را روی دیوار دلم

با نگاهش یادگاری می نوشت

فاطیما- تقدیم به دوست خیلی خوبم که با همه فرق داره یه فرق خیلی بزرگ*م.ح*

روزگار

روزگاریست گل سرخ صمیمیت را از دل باغچه برداشته اند علف هرزه در  آن کاشته اند...  

 

 

 

از همیشه شلوغ ترند

خیابانهای شهری که دیروزها آواره اش بودیم

من و تو ...یادت هست؟

اینهمه خیابان

اینهمه عابر

گمشده من نیامدی

اینهمه ترانه

اینهمه مسافر

اما آهنگی نمی نوازی

شاید دیگر دلت اسیر تنهایی نیست

که شکایتی برای گلپونه ها ببری

و شاید بزرگ شده ایم با هم

من و غم وتنهایی

جایت در بچگی هایم خالیست می دانم

و در بزرگی ام باز هم می دانم

و در روزها و شبهای بارانی ام

و چقدر بیشتر خالیست

جای شاخه گل سرخت

گوشه سجاده نیایشم

ای تمام دلخوشی و آرامشم... 

بیست و نه اردیبهشت هشتاد و شش-فاطیما

غروب سرد

یاد دارم...

یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ما دوره گرد

داد می زد کهنه قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در خانه نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون پرید

گفت آقا سفره خالی می خرید؟!؟

درد دلی با او

اگر دلت می خواست

اگر دلت می خواست

تا ابد برای چشمانم می ماندی

تا همیشه عاشقت بودم

حال که نمی مانی نمی توانم تا همیشه عاشقت نمانم

تکلیف دل سرگردانم چه می شود؟

وقتی عاشق کس دیگری باشی همچنان عاشقت بمانم؟

مگر می شود؟؟؟

عشق دروغکی نیست

دروغکی عاشق شدن

عاشق ماندنمان را سخت می کند می دانم

اما حقانیت عشق من را چه به رسیدن

آن سوی رویاهایت مرا راه نمی دهی

برای ماندنم دعا نمی کنی هیچ

می ترسم برای رفتنم دست به دعا برداری

اگر می شود نامه ای برایم بفرست

از دوریت عجیب دلتنگم...

دختر پاییز-شانزدهم اردیبهشت هشتاد و شش

 

 

 

گفته بودم در هوای چشمانش نفس خواهم کشید

بی خبر از آنکه بودنم مانع نفس کشیدن او می شود

گفته بودم اگر نگاهم کند با هر نگاهش جان دوباره می گیرم

اما نمی دانستم نگاهش معجزه می کند و معجزه اش دیوانه ام

گفته بودم بیاید از آهنگ اشکهایم اثری نیست

دلواپسی هایم را چوب حراج می زند

سکوتم را می شکند اما عهدمان را

دلم را و بغضم را هرگز

همه چیز را شکست الا طلسم سکوتم را

همیشه دوستش دارم ولی نمی داند

نامهربانی امروزش را با مهربانی های دیروزش پنهان می کنم

فردا اگر نامهربان ماند

با مهربانی های نکرده اش پنهانشان می کنم

عاشق من نمی ماند می دانم

عاشقش می مانم خدا کند که بداند...

فاطیما-ششم اردیبهشت هشتاد و شش

 

 

درد دلی با او

نمی شناختمش اما برایم غریبه نبود

روزگارش زیبا بود آنقدر زیبا که نیازی به نگرانی هیچکس حتی خودش نداشت

آمد و ادعا کرد کنارم می ماند باورش کردم روزی خودش را و روزی رفتنش را

اما امروز

باور نمی کنم تیرگی روزگارش را

خدای من کجاست؟؟؟

دروغ نیست که می گویند همین نزدیکی ست

دروغ نمی گویم اما نمی بینمش

دلم آَشوب است و از دلش بی خبر

دوستم دارد و چگونه نابودی اش را نظاره کنم

خدای من کجاست؟؟؟

کسی درد مرا به او بگوید

تحمل اینهمه درد را ندارم

بگویید به دادم برسد...

فاطیما-بیست و یکم مرداد هشتاد و نه

نام دیگر تو...

آخر این چه رسمی ست که آهن را ذوب می کنند تا پنجره ای سازند و بین من و تو قرار دهند...

سفر بخیر ای عاشق سفر

سفر بخیر ای عاشق سفر

سفرت خوش باد

سنگینی کوله بارت خوشی سفرت را کمرنگ می کند

و من تا ندانم

زخمهایت مرحم می یابند

چگونه بدرقه ات کنم مسافر من

چه زود عازم سفر شدی

و چقدر زودتر عاشق سفر

و من هنوز هم عاشق توام

نه عاشق رفتن نه حتی عاشق ماندن

مگر نمی دانی دلم با خداحافظی ات می میرد

که چندین بار این واژه را تکرار می کنی

مگر نمی دانی رفتنت یعنی آخرین نفس دختر پاییز

که اینچنین مشتاقانه می روی

چگونه ببخشم؟!؟

تو را که نه سفرت را

و چگونه نفرینش کنم وقتی تو عازم آنی

راستی خاطره هایمان را جا گذاشته ای

آنقدر که عاشق سفر شدی عاشق من نشدی مسافر من

شکستنم بدرقه ی راهت

وقتی بشکنم دیگر نمی شکنی ماه من

یکی دو خط مانده به آغاز سفرت چه زود از دست آرزوهایم خسته شدی

مرا ببخش

"دل ما از تمام هستی بزرگتر است"

یادت هست یا نه؟

تمامش را در گوشه ای از نگاهت جا گذاشتم با تمام دلتنگی ام

خدای دعاهای مستجاب نشده من نگهدارت...مسافر در سفر من

و خداحافظ...ولی ای کاش می ماندی

و همان قدر که عاشق سفر شدی عاشق من می شدی

در کنار خداحافظی جمله ای به یادگار می نویسم و می میرم

وقتی نباشی چقدر جای چشمانت خالیست...

فاطیما اونی که اگه عکسش رو تو آب ببینه دیگه خودش رو نمی شناسه- نوزدهم مرداد هشتاد و شش

 

 

 

 

همین دیروز بود که دل به چشمانت خوش کرده بودم

اما امروز...

نمی دانم شاید دروغ نبودی

و شاید قرارمان دروغ بود

از خودم می پرسم و

در جوابش خیره می مانم به راهی که

در آخر به خدا می رسد و تنهاییم را محو می کند

چقدر خسته ام

نای نفس کشیدن هم ندارم!

دوریت چه به روز چشمانم آورده

تو یادت نیست اما...رسوای ام را به رخم نمی کشیدی نازنین من

آسمانی بودی چقدر فاصله داشتی با زمینی ها

باورم نمی شود

کدامین گناه چشمهایت را از دل دیوانه ام گرفت

مقصر نبودی می دانم

اما مقصرم بدان و ببخش و برگرد

رفتنت را نمی پذیرم

حتی اگر بگویی به سراغ من و دل دیوانه ام بر نمی گردی

همین جا

کنار همین دلتنگی ها

گوشه ی همین اتاق خاطرات دیروزمان

چشم به راهت

برای خوشبختیت و شاید برگشتنت دعا می کنم

مستجاب می شود دعایم

پس می بینمت...

دخترک پاییز-دوم خرداد هشتاد و شش

گل من نامردی...!

گل من نامردی

روشنایی دور است دل ما هم دورتر

چشمه ی احساسم می شود پر شورتر

تو از اینجا رفتی آسمان تاریک است

بین من با دل تو فاصله نزدیک است

تو از اینجا رفتی من چقدر تنهایم

باورم نیست هنوز بعد تو می مانم

تو از اینجا رفتی خانه ام ویران شد

بی کسی خیلی زود آمد و مهمان شد

تو از اینجا رفتی می نویسم اما...

تو نخوان حرفم را گل من نامردی...!

دخترک تنها - نهم آذر هشتادو هشت 

 

 

 

وقتی می روی

کاش از آمدن دوباره ات خبرم می کردی

ار آمدن دوباره ات که هیچ

حتی از رفتنت هم خبرم نمی کنی

اگر دل به چشمان مهربانت بسته ام و قصد دل کندن ندارم مرا ببخش

از اینکه با نهایت صداقت دوستت دارم معذرت می خواهم

از اینکه غیر از تو به کسی دیگری فکر نمی کنم مرا ببخش

نازنین تمام لحظه های تنهایی و رسوایی من

اگر با سکوتت می خواهی به من بفهمانی که دیگر دوستم نداری اما من نمی فهمم مرا ببخش

ساده می گویم دوستت دارم

اما اگر انتظار داشته باشم که ساده دوستم داشته باشی دیوانگی کردم می دانم

اما دیوانگی هایم را ببخش

اگر می روی و قصد می کنی دیگر به سراغ من و دل تنگم برنگردی

ولی من همچنان منتظرتم مرا ببخش

اگر دوست نداری دلواپس لحظه هایت باشم

نمی گویی اما از چشمانت می خوانم

اما باز هم دلواپسم مرا ببخش

قول می دهم آدم شوم

اما تا نشدم مرا ببخش

قول می دهم آدم شوم...

فاطیمای پاییزی-چهارم بهمن هشتاد و پنج

مرا ببخش

دلم برای خدا تنگ شده

 

شبنم مانده بر گلبرگ های گلهای پرپر شده ی عشقمان نمی دانی چه به روز چشمانم آورده

شانه هایم تحمل سنگینی بار غصه هایم را ندارد

دلم برای خدا تنگ شده

همین امروز با سبدی پر از دعا به دیدارش می روم

چیزی به شکستنم نمانده

ریزه ای اجابت برایم کافیست

دوریت نزدیک است

و تمام شدن من بار دیگر آغاز خواهد شد

باید بروم

خدای را...

چگونه بدون چشمانت زندگی کنم؟!

فاطیما-هشتم خرداد هشتاد و شش