صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

گوشه ای از سهمم را بدهید تا بروم...

اندازه بگیرید

وسعت تنهائی ام را

اگر می توانید

دور شوید از سهم من

تنهایم بگذارید تا بروم...

قفسی که آرزوی پریدن به دلم گذاشت را

بگوئید

پروازم دهد تا بروم...

خورشیدی که گرم نکرد اما سوزاند را

بگوئید کمی باد بزند!

تا نفس بگیرم برای رفتن

تا بروم...

او را که زیاد نامیدمش

بگوئید زیاد شود

او را که درد کشید و مرد

بگوئید زنده شود و خوب شود

تا من با خیال راحت بروم...

آری

تمام سهمم نه!

زیاد می شود شبیه وسعت تنهائی ام

گوشه ای از سهمم

تنها گوشه ای از سهمم را بدهید تا بروم...

سارا سیب دارد...

می گویم

چون می دانم

درختان خوابند ونمی شنوند

و تو بیداری و نمی شنوی...

همان سارای سالهای دبستانم

همان که سیب داشت و دیگر هیچ!

سیب ها را ندیدی و "هیچ ها" را چه خوب یادت ماند

بگذریم...

پیدا کرده ام گریه هایم را

لابه لای کتابهای دانشگاهی ام

وقتی گم کردی خنده هایم را

با پوشیدن لباس های دلتنگی سارای سالهای دبستان به تنم

که دیگر اندازه ام نیستند و

من برای آنها بزرگم!!!

گمشده ی سالهای بزرگی ام

نمی شناسی ام و

نمی شناسمت دیگر!

به خاطر تو

سیب هایم را چوب حراج نزدم

که فروشی نیست!!!

به خاطر

خدای سارا

از تو دور شدم و دورتر و دورتر!

با آنکه می دانم

گمشده ی کوچه پس کوچه های شبم

با آنکه می دانم

نمی دانی چه می کشم و نخواهی فهمید مرا حتی برای لحظه ای

اما

باز هم می گویم

سیب هایم برای خوشبختی ات کافی بود

ندانستی

نفهمیدی

و روزی خواهی فهمید که دیگر..

باد می وزد...ویران می شوم!

باد می وزد

یاد فروغ می افتم

یاد آن زمان که ویران شد!!!

یاد فروغ هایی که

هر روز

بادی مخالف

از جانب موافق

می وزد و

ویرانشان می کند و می رود...

یاد خودم

که ویران شده ی بادهای موافقم!

ایستاده ام

جایی نمی روم

اما

باد می رود و

موهای مرا هم با خودش می برد

آشفته ام

آنقدر که اندازه اش را نمی دانم...

دستهایم چرک نیست!

می کشیدم

هر روز

سفره ای رنگین و بزرگ

از این سر اتاق

تا آن سر اتاق

پر از غذاهایی که تو دوست داری

و میهمانت می کردم

بر سفره ام با عشق...

اگر

مداد رنگی داشتم!!!

کفش مردانه...

پاهایش ایستاده بودند

اما

جاده می رفت

لحظه ای مکث

نگاهی به کفش های پشت ویترین انداخت و

پوز خند تلخی زد

و آهسته زیر لب گفت:

همسفر جاده نمی شدم اگر

به اندازه ی همین کفش های مردانه

"مرد" دیده بودم...!

افسوس

او خسته بود و جاده تازه نفس

جاده دوباره به راه افتاد...

دوستم نداشتی انگار...

تار و پودم 

درد می کند 

دوستت داشتم انگار... 

حالا می فهمم 

و تو 

هیچ وقت نخواهی فهمید!

چرا؟؟؟

می ماندی

و برایم یواشکی می گفتی

که نمی خواهی بمانی

من خودم

اسباب رفتنت را فراهم می کردم

حالا که

نیامده

زحمت رفتن بی دلیلت را به دوش می کشی

و من

با دنیایی علامت سوال در ذهنم

پی جوابی

برای دلداری خودم می گردم

چاره ای ندارم

جز آنکه فراموش کنم

اسم بزرگ مردی را که

بزرگوار می دانمش تا ابد...

خدا را

دیریست

در آسمان این خانه ندیده ام

تا به دست او بسپارمت

اگر

دیدی اش

از قول من بگو

مراقبت باشد...

When smiled, I felt love

ای مرد!!!

دیدی پاهای من نرفتند

اما

به سنگ رسیدند

ایستاده بودم

که به زمین خوردم!

تو که

درد را از نگاهم خواندی

اینچنین تا کردی

وای بر من

وای بر من

اگر همه چون تو

بخوانند و بیفزایند و بروند!!!

حرف های سرد...

یخ حرف ها را

نمی توان شکست

سکوت

شاید

گرم کند خانه ام را...

برای او که معنای ؛خدا؛ را خوب می فهمد...

غم های نگاهت

سنگینند

حتی برای نوشتن

حتی برای از یاد بردن

می فهمم

زمستان

زمستان است دیگر

فعلا

شربتت را سر ساعت بخور

به سلامتی خودت..!

تا خدا

به همراه بهار

از این کوچه ها بگذرد شاید...

تصویر فاطیما...

خلاصه می شوم

در

عکسی نیم رخ

با

اشکهایی تمام رخ...

درد می شود هر نگاهی و می گذرد...!

کلاف دردهایم را

نخ نخ

در پاکت سیگاری جای می دهم

و روزی چند نخ می کشم و شبها هم...!

طوری که کسی نفهمد

اما

از تو چه پنهان

عمریست

با تمام بادهای مخالف

عجیب موافقم...!!!

آدمک برفی من...

دستهایم یخ زده

دیگر

دست می کشم

از

روی هم چیدن برف برف دردهایم

و

کسی

دست می کشد

بر موهایش 

و می رود...

و باز

من می مانم و

دستهایی یخ زده

و آدمکی

از جنس برف و درد

که آب نمی شود هرگز...!!!

ترسیدم...نکند "نامرد" دیگری بسازم و بار دیگر ببازم!

تا ده شمردن کافی نخواهد بود

باید دور می شدی

خیلی دور

برای آنکه گمت کنم

تا هزار هم خواهم شمرد...

نفرین من اینگونه است...

 حالا تو هی

اسباب بدختی ات را فراهم کن و

من

اینجا

در اوج خرییت

برای خوشبختی ات

نذر و نیاز می کنم

در آخر

تو می سوزی

و من

خدا را...

سادگی دیگر کافیست

"بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود..."

صدای زنگ خانه...

زنگ خانه خورد

می خواستم بگویم

تو آمدی!

یادم آمد

مدرسه ام

باید به خانه برگردم...

؛یلدا...مبارک؛

شبی که

اندکی دیرتر

به سپیده می رسد را

"یلدا" نامیدند

و مرا

که هرگز نمی رسم

فاطیما...!

سکانس آخر...

"سایه ی مردی

که گم می شود

پشت پستوی نامردی اش..."

این بود

سکانس آخر بودنش!!!

معجزه...

او که می رود

نمی داند

اما

او که بدرقه می کند

می داند

کاسه ی آب معجزه نمی کند...!

اگر واقعا حسینی اند...چرا دلها ز دستشان خون می شود؟؟؟

آنجا

همه "یا حسین" می گفتند

اما دریغ

کمتر کسی "با حسین" بود!!!

آری

عزادارانی سیاهپوش "مردانگی حسین"

اکثرا نامرد!

جدای از جنسیت...