زود می شکنم
شبیه سایه ی گلدان سفالی لب حوض
وقتی دستی
آرامش آب را بهم می زند و
می رود...
سنگ ها را
از سر راهم بردار...لطفا
دستم
پایم
و سرم که به سنگ می خورد
"تمام من" به درد می آید انگار...
پروانه ای بودی
که پر کشیدی
شبی سیاه
از میان دستهایم...
دستهای بی پروانه ام
درد می کند
پدر...
می بینی
از آنجا که راه افتادی
تا اینجا که به من رسیدی
ذره ذره مردانگی ات را
بر سنگفرش جاده ها
جا گذاشتی با هر نگاهی
آه
که به گور خواهی برد
آرزوی یکبار بوسیدن مرا...
چشمانت را ببند
تا ده بشمر
قول می دهم نرسیده به هفت
باقی عمرت را
دنبال کسی بگردی
که بی صدا شکست
و
بی گلایه رفت!!!
باد
پستچی می شود
و به در خانه می آورد
ته مانده های مردانگی ات را
ای مرد...
آه که هرگز ندانستی
وسعت تنهایی سرد من کجا و
تب عاشقانه هایی که نگفتم کجا و
جرقه کوچک مردانگی تو کجا!
من جسدم را برمی دارم و
از این خانه می روم
این
ته مانده های تو
و
این خانه بدون من...
اینجا
باران که نه
دلتنگی می بارد
کجای قصه های دروغ
در به در
دنبالم می گردی
و
پیدایم نکرده ای هنوز...
قلب دخترانه ام را بشناس
دارم از دور
برایت دست تکان می دهم
می بینی
تنهایی
چه بی رحمانه
تمام جای تو را
در کنارم گرفته...
**************
و حرف دل یکی از دوستان گلم ... که زیباست:
**************
دلتنگی ات را قاب بگیر...
قصه هایت را در کوچه های وهم
به خاطر می سپارم ...
و تو در اوج ...
چگونه توقع داری که قلب دخترانه ات را بشناسم ...
عرش کجا و زمین درد کجا ...
برایم دست که نه ......
لبی تکان ده که بفهمم حرفهای مانده ی دلت را...
قربانی روزگار
در کنار تو جا نمی خواهد ...
دلت را خانه ی من کن...
*
*
*
پ.ن: کاش از "عشق" آنچه را یاد بگیریم که شاید یاد نگرفته باشیم هنوز... انسانیت و انسانی باشعور بودن...این روزها "خدا" را با عشق نابلدمان می رنجانیم! ای کاش روزی آنقدر پاک و زیبا عاشق شویم که خدایمان هم عاشق مان شود...ای کاش...
به گور خواهم برد
آخرین آرزویم را
برای تو...
باد شده ای
تا به باد دهی
رویاهای خوب مرا
یکی یکی...
و من
برای دلت
ای به ظاهر مرد
متاسفم!!!
فانوس تاریک تحمل مرا
به دست گرفته ای
و
به دل سیاه
این "سیاه شبهای" لعنتی می زنی
تا مرا بیازمائی...
دیگر نه نگران رد خودم
که نگران باور توام!
دیریست
آب از سر "باور معجزه"
در این وادی درد گذشته...
بیا بگیر
این هم دفتر خنده های من...
آرام آرام ورق بزن
برگه های سفیدش را
خیس گریه اند انگار...!
جمع می کرد
خرده ریزه های آینه اش را
از میان گریه هایش...
وآهسته
زیر لب
زمزمه می کرد:
"جیوه را
پنهان می کنید پشت شیشه
تنها برای
واضح تر نشان دادن تنهائی کسی..."
تنهائی ام
سرد شد و
از دهان افتاد...
تنها یک لیوان چای داغ
فکر مرا از سرت می برد...
می دانم...
****************
و جواب یکی از دوستان عزیزم که بسیار زیباست به این چند خط...
****************
-چای که هیچ،
تابستانی ترین خنده هم
یخ بستگی دستانم را
وانمی کند.
-چه ساده ای
چه ساده،
نمی گذارم برود
فکرت
ازسرم....
-می دانم،
که دزد نیستی،
یکبار هم که شده
تنهایی رابدزد
ازمن....
و وقتی رفت
تمام خنده هایم را
به همراه خودش می برد
تمام جاده می خندید...
آن طرف
آسمان صاف بود و عسلی!
این طرف
آسمان ابری و قهوه ای...
او که رفت
ناگهان
رعد و برقی گرفت
و دل
نامه ای هم به باران نوشت
و باران
جواب همان نامه ی بی نشان را
هزاران هزار بار
به دل می نویسد به تکرار...
تکان دستها
همیشه از برای خداحافظی نیست...
گاهی
ویران شدن دل
دست ها را تکان می دهد...!
کسی
توده ای از حرفهای نگفته
در سرش
می هراسد
از گذر زمان
مبادا بدخیم شوند ناگفته هایش
اما
باز سکوت می کند و هیچ نمی گوید
حالا که می داند گفتن دوای دردش نیست
بگذار توده رشد کند!
خدایی که از خانه اش بار سفر بسته
برمی گردد
معجزه می کند
خوش خیم می شوند ناگفته هایش...