انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...
درباره من
سلام دوستان گل من...
فاطیما هستم. متولد بیست آذر شصت وسه...پائیزی و گاهی پائیزی ترین. دنیای خیالی قشنگی دارم اونقدر قشنگ که تو خوابم نمی بینم!!! و بیداری بی شک بدترین درده وقتی هر لحظه اش باورت می شه که باید از سهم خودت بگذری! این منم و این خوابم و این بیداریم و شاید همینه تموم زندگیم...
ادامه...
انگار کسی در اوج سخاوت تمام نا امیدی اش را به سرنوشت سیاه ما قرض داده است و خیال پس گرفتن هم ندارد... هر چه عود هم بسوزانیم باز هم دل از سوختن در امان نمی ماند ...می دانم...چقدر دلواپسم دلواپس خنده هایی که ندارمشان. خدایا "تو دیگر از دور برای من دست تکان نده من تو را همین نزدیکی گم کردم" نه من تو را گم نکردم تو خودت گم شدی! و من پیدایت نمی کنم حالا...باز هم می خواهی مرا بیازمائی؟!؟باز هم می خواهی امتحانم کنی؟!؟ وقتی دستم را در دستانت می گذارم و حتی دستانم را حس نمی کنی چه برسد به قلبم چگونه انتظار داری خوب امتحانم را پس بدهم وقتی روحیه ندارم!!! نیایش های مرا دوست نداری انگار... عزیزی چه زیبا نوشته بود "این روزها سجاده ام با تاخیر باز می شود" آری سجاده ی من هم با تاخیر باز می شود و با عجله بسته می شود... درد من دیگر "درد های خودم" نیست دیگر شمع روشن نمی کنم تا آینده ی خانه ام را روشن کنم... این خانه حتی دیگر آینده ندارد چه برسد به آینده ای سیاه! نگران ایمانمم نگران رنگ پریدگی سجاده ام... من دیگر تمامم شاید و آغازی در پایان کار نیست قطعا! اما خدایا تو باشی بهتر است... من صدای نفس هایت را شبیه نفس های بابایم دوست می دارم...
چقدر با احساس بود. من هم امروز کمی غمگینم، نمی دانم چرا آن لحظه که احساس میکنیم همه چیز عالی است، سایه شک و ترس همه چیز را خراب میکند. مدتی است مفهوم برخی چیزها را نمی فهمم. چیزهایی که نمیدانم باید برای فهمیدنشان تلاشی بکنم، یا از کنارشان آرام رد شوم و آنها را رها کنم. نمی دانم....
به سوزهایی که هماره در شعرهایت احساس میشود عادت کرده ام!! ما شرقیها با سوز و گداز خوشتریم فاطیمای عزیز اینک تو دختری با واژه هایی که ستارگان شبهای کویر را به یادم میآورد مرا گاه به گاه با سوزی آشنا اما غریب مینوازی و این برایم خوشایند است!
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
انگار کسی در اوج سخاوت
تمام نا امیدی اش را
به سرنوشت سیاه ما
قرض داده است و
خیال پس گرفتن هم ندارد...
هر چه عود هم بسوزانیم باز هم دل از سوختن در امان نمی ماند ...می دانم...چقدر دلواپسم دلواپس خنده هایی که ندارمشان. خدایا "تو دیگر از دور برای من دست تکان نده من تو را همین نزدیکی گم کردم" نه من تو را گم نکردم تو خودت گم شدی! و من پیدایت نمی کنم حالا...باز هم می خواهی مرا بیازمائی؟!؟باز هم می خواهی امتحانم کنی؟!؟ وقتی دستم را در دستانت می گذارم و حتی دستانم را حس نمی کنی چه برسد به قلبم چگونه انتظار داری خوب امتحانم را پس بدهم وقتی روحیه ندارم!!! نیایش های مرا دوست نداری انگار... عزیزی چه زیبا نوشته بود "این روزها سجاده ام با تاخیر باز می شود" آری سجاده ی من هم با تاخیر باز می شود و با عجله بسته می شود... درد من دیگر "درد های خودم" نیست دیگر شمع روشن نمی کنم تا آینده ی خانه ام را روشن کنم... این خانه حتی دیگر آینده ندارد چه برسد به آینده ای سیاه! نگران ایمانمم نگران رنگ پریدگی سجاده ام... من دیگر تمامم شاید و آغازی در پایان کار نیست قطعا! اما خدایا تو باشی بهتر است... من صدای نفس هایت را شبیه نفس های بابایم دوست می دارم...
سلام فاطیما خانم ...
نمیدونم چی بگم !!
خیلی زیبا بود دوست عزیزم
کاش می شد سرنوشت را از سرنوشت
مرسی از حضور گرمت
چقدر با احساس بود.
من هم امروز کمی غمگینم، نمی دانم چرا آن لحظه که احساس میکنیم همه چیز عالی است، سایه شک و ترس همه چیز را خراب میکند. مدتی است مفهوم برخی چیزها را نمی فهمم. چیزهایی که نمیدانم باید برای فهمیدنشان تلاشی بکنم، یا از کنارشان آرام رد شوم و آنها را رها کنم. نمی دانم....
به سوزهایی که هماره در شعرهایت احساس میشود
عادت کرده ام!!
ما شرقیها با سوز و گداز خوشتریم فاطیمای عزیز
اینک تو دختری با واژه هایی که ستارگان شبهای کویر را به یادم میآورد مرا گاه به گاه با سوزی آشنا اما غریب مینوازی و این برایم خوشایند است!