کسی
توده ای از حرفهای نگفته
در سرش
می هراسد
از گذر زمان
مبادا بدخیم شوند ناگفته هایش
اما
باز سکوت می کند و هیچ نمی گوید
حالا که می داند گفتن دوای دردش نیست
بگذار توده رشد کند!
خدایی که از خانه اش بار سفر بسته
برمی گردد
معجزه می کند
خوش خیم می شوند ناگفته هایش...
سیلی محکمی خوردم از سرطانی که بدخیم بود...
وقتی آمد...
پدرم رفت...
روحش شاد...
همنشین خوبان باشد ای کاش...
آنقدر دوستش دارم که جز خدا هیچکس نمی داند...
به دنیای زیبای تو ایمان دارم ... به پاییزی که در تو هر روز
می شکفد و به نوای بلبلانی که دلتنگ و غمناکند!
جوانی از فامیل اخیرا به دختری در بافت دل داده و همواره ملامتش کرده اند که بافت؟؟؟ این همه راه ؟؟؟
حال که تو را میخوانم به خود میگویم : کاش آن دختری که از پسر گیلانی دل ربوده ِ چون فاطیمای کرمانی بااحساس و پرعاطفه باشد!
قربونت برم آبجی گلم که داداشیتو هیچوقت از یاد نمیبری
ببخشید شرمنده تم واقعا نمیدونم چی بگم
از این به بعد رو دسکتاپم مینویسم هروقت آن شدم بیام برات نظر بزارم
امیدوارم.......
ممنون بهم سر زدی عزیزم
وای چیکار کردی
سنگ تموم گذاشتیا
قالبتم در عین سادگی عالیه
دوسش دارم
آبجی گل خودم دیگه
فوق العاده
مثل همیشه
تبریک
سلام
پایانه خوبی داشت...
همون که خدا واسه ما کاری کنه !
ممنون که به وبلاگم سر زدی و نظر دادی.
ممنون که آدم با خدایی هستی، ولی خدار هیچ وقت بار سفر از خانه ما نمیبنده، ما خودمونف خدمونو گم کردیم، خدا رو هم گم کردیم، چون اون از هر کس به خود ما نزدیکه، وقتی تو خودتو گم کردی دنبال چی میگردی؟؟
بازم ممنون
slm azizam movafagh basshi be manam sar bezan