صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

در رویاهایم بمان...

پایت را از زندگی ام بیرون کشیدی 

از خواب هایم نرو... 

کمی سهم من باش هر شب...

سکوت می کنم فقط...

خوب من 

کمر به قتل واژه ها می بندم 

وقتی بد می شوی...!

؛درد؛ نام دیگر من است...

مرا ببین 

در این قاب درد 

او که عکس مرا قاب درد گرفت 

لابد می دانست 

من به درد می آیم و درد به من...

درد...

دیدی  

دستهای مردانه ات 

نتوانست نگه دارد 

دلم را... 

بغضم را...  

احساسم را...

تولدت مبارک...

اینجا کسی 

در خلوت خودش 

آهسته پیر می شود...

باد می وزد...همین!

دارد خودش را به در و دیوار می کوبد

گوئی در این شهر

خانه ای جز خانه ی من نیست

و

در این خانه

دختری غیر من

موهای مرا می خواهد فقط...

مرا طاقت من نیست...!

بودن و ماندن

چقدر حوصله می خواهد

و من این روزها

چقدر بی حوصله ام...!

...

کلمات

حرف مرا نمی فهمند

درد مرا نمی نویسند

و سکوتم را نقطه چین می کنند و تمام...!

من

کلمات را نمی فهمم

تو مرا...

مرا با تو حرفی نیست...

سیگاری بیاور 

می خواهم دود کنم 

آرزوهایم را...

اصالت گمشده...

آن زمان که باران می گیرد 

می بارد بی امان 

و تو می مانی و دردی که باد می آورد و نمی برد دیگر... 

و تو می مانی و او که برای چندمین بار از تو بگذرد 

و می گذرد...! 

و تو می مانی و اصالتی که از دست فرشته ای می افتد و گم می شود... 

و تو می مانی و دیگر هیچ...

و خدا هست هنوز!!!

پشت گوش می اندازم 

موهای سفیدم را نه 

انعکاس امروز آینه ام را...

خسته ام... خسته

سکوت 

گاهی همان خود فریاد است 

اما 

افسوس که کسی نمی شنود!!! 

 

میهمان خانه نمی شود هرگز!

هر چند دلم خالیست

اما

به باد فراموشی سپرده

رسم مهمان نوازی اجدادی اش را...

مترسک...

فکرش را بکن

شدی مترسک شعرهایم انگار...

هر شب نمی نویسمت

که آغوش مشق شبم

اندازه ات نیست که نیست!!!

هوای حوصله ابریست...

به قدم هایم می نگرم

و به سنگ ها...

پرنده های بغضم

می پرند یکی یکی...

لمس نه! باورم کن...

به فکر نوازش دست های منی

بی آنکه بدانی

دلم است که تنها مانده

دستهایم دو تایند!!!

ندارمت...

از اینکه نیستی

غصه دار نشو!

دارمت

همیشه

جایی دنج و خلوت

لا به لای تمام نداشته هایم...

آغاز هزار و سیصد و تنهایی...

بهار

آن روزهای سخت زمستانی بود

که باور داشتند همه

حنا دختری ست در مزرعه...

حالا

حنای باور آدم ها

رنگی ندارد

به دروغ می گویند

بهار آمده

خودشان هم باور ندارند...

چقدر چهارشنبه دارم برای سوزاندن!

اینجا 

پرستویی هست 

که کوچ نکرده به مقصد بهار... 

و  

می سوزد 

 به جای چهار شنبه ی آخر سال...

دیر...

دیر کرده ای ذره ای 

به اندازه ی سفید شدن موهای من شاید!