خیلی حرف است
شصت هزار و چهار صد و سی و نه بار در خانه ام کوبیده شود
یکبارش هم تو نباشی
چند نفر نمیدانم
فرض کن بیست هزار نفر شاید کمتر و شاید هم بیشتر
بیایند و صد سال تنهایی من را بخوانند و بروند
اما
یکی هم تو نباشی
خیلی حرف است اما دیگر حرفی نیست
و اما شما دوستان خوب و زیبایم
همیشه دوستتان دارم و برایتان دنیا دنیا شادی آرزومندم
بهراد عزیزم هرگز فراموشم نمی شوی
حامد جان برایت آرزوهای خوبی دارم
استاد عزیز فرخ مهربانم ناگهان گمتان کردم خدا گمتان نمی کند هرگز
نارون جان برایم همیشه عزیز خواهی ماند
نسای گمشده ام برایت شادی می خواهم از خدا
و تمام کسانی که
حتی اگر یکبار
حتی اگر اتفاقی
حتی اگر اشتباهی
آمدید و مرا خواندید و رفتید
حلالم کنید اگر تلخ بودم و تلخ نوشتم و تلخ ماندم
فاطیما قدر دلهای مهربانتان را خوب می داند
دوستتان دارم تا نفس باقیست هرگز فراموشتان نمی کنم
جایی خواندم آدمهای غمگین حافظه قوی ای دارند
من نیز ...
هر چند خودم میهمان بغض های بی دلیلم اما
می سپارمتان به خدا و لبخند
تمام سیصد و شصت و چند روز سال ام به کنار
همین امروزم را
کسی عجیب به من و حرفهایش بدهکار است!!!
واژه ها همیشه یک معنا ندارند
گاهی بودن و یا ماندن
معنای حماقت می دهد
و دوست داشتن
معنای خیانت!
و گاهی تمام واژه های دنیا
معنای "درد" می دهند
و من امروز
پرم از درد
پرم از تنهایی...
دیگر به یاد نیاور
تمام "دوستت دارم هایی" را که گفتم و داشتم و قدر ندانستی...
اکنون
جیبم پر از تنهایی ست
پر از بی تو بودن ها
پر از دوست نداشتن ها!
از حادثه دوست داشتنت بگذر
تصادفی بود دوست داشتنت
و بعد از آن حادثه ی طولانی
من حافظه ام را برای همیشه از دست داده ام!
تنهایی ام را
به میل کشیده ام
و دارم برای تمام فصل های سرد زندگی ام
آغوش گرم می بافم...
هیچ برای باختن ندارد
دختری که
تنهایی اش را
چمدان در دست
کوچه پس کوچه های شهر را قدم می زند!
دارم
نبودنت را
به انگورهای درخت خانه ام می بندم
شاید
هفت سال دیگر
برای لحظه ای بی حس شوی در من...!
جا مانده... ردپایی از تو...
دردی از نبودنت...
روی قلبی که
روزی...می ایستد...
تا به تو بگوید
حرف حسابش چیست.؟!!
دختری
دارد اینجا ذره ذره تمام می شود
شبیه شیشه لاک صورتی کم رنگش
به همین سادگی...!!!
من
اینهمه دوست داشتنت را
کجای دلم جای دهم
وقتی
با رفتنت
دردی نیست که جانگذاشته باشی در دلم
بی انصاف...!
هواشناسی
همیشه هوای آنطرف شیشه اتاقم را می گوید
کسی نمی داند
این طرف شیشه
فقط باران... فقط باران... فقط باران...!
هفت سین بهار را برچیده ایم
اما
تو هی آمدنت را به بهاری دیگر بینداز
عیبی ندارد گل من
موی سیاهی مانده تا در انتظارت سپید شود
مرگ دست خداست
اما
بزک ها قول داده اند که نمیرند!
بهار من
دردت به جانم
تو هر وقت دوست داشتی بیا...
هفت سین بهار را برچیده ام
هفت سین دیگری پهن می کنم
هفت سیلی...
روی گونه هایم...
برای سرخ بودن ها ...
هفت سین
نتوانست بهار را به این خانه بیاورد...
تو بیار...
سالهاست
کاری از "هفت سین" برنمی آید دیگر
تو که نباشی
با "هفتاد سین" هم بهار نمی شود...
می گویم
"دوستت دارم"
اما
تمام ماجرا این نیست
من بیشتر از نفسهایم به تو وابسته ام...
گاهی
صرفا جهت اطلاع!
کمی به خود می آیی
و می بینی
تمام شده ای...
عشق هم گاهی گم می شود
این را می شود از پاهای تو آموخت
که چه خوب "رفتن" را بلدند...
کوتاه می نویسمت
اما
یادت باشد
بلند آزردی ام...