صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

کوچک بود...

در دلم دیگر هوای تو نیست

آسوده برو

کمی برای اینهمه دوست داشتن ای زیادی از سرم...

نیامدی...

به یمن نیامدنت

قصه ام آنقدر طولانی شد

که دیشب مادر بزرگ می گفت

اینبار تمام کلاغ ها به خانه شان رسیدند

اما

قصه ای اینجا ناتمام ماند...

دیگر دلم برایت نمی تپد...

حالم خوب است

دیگر دلم برایت تنگ نمی شود

آری کسی می گفت:

"مرده ها روی خط دلتنگی راه نمی روند..."

نگران من نباش...

حالم خوب است

روزها را می گذرانم

غروب ها را نفس می کشم

شب ها را پیر می شوم

حالم خوب است عزیز دلم

نگران من نباش...

پیر شدیم...

حالم خوب است

قصه ام را تمام کنید لطفا

من و کلاغ های این حوالی پیر شدیم دیگر...

برف شادی...

نه

اشتباه نکن

گرد پیری نشسته بر موهایم جای پای غم نیست!

برف شادی خنده های توست

وقتی رفتی

تا به پای دیگری پیر شوی...

قسمت نبود000

تمام آرزوهایم را

به دستان تو گره می زدم هر شب

و جای تو

خودم را در آغوش می گرفتم و رویا می بافتم

حالا من مانده ام

نهایت هضم یک درد

که می گویند:

قسمت نبود...

بی گمان ...

بی گمان هنوز می شناسی ام...

خودم که نه

اما رویاهایم بی گمان گاهی در لحظه های سرد زندگیت با تو این ور و آن ور می شوند

وقتی پنجره را باز می کنی

تا سرت گرم چیزی شود

ناگهان دلگرم می شوی به "دوستت دارمی" که سالها پیش در نگاهت جا گذاشتم و گذشتم...

سالها خواهد گذشت

نه عشق معجزه می کند و نه تو دستان اتفاق را گرفتی که نیفتد!

آری فراموشی می آید اما با درد هرگز از یاد نرفتن ها...

من بدون تو روی پاهایم آنقدر ویران می شوم تا از پا درافتم

و تو بدون من آنقدر می روی که تمام می شوی

من بی تو دلتنگی هایم زیاد شد و تو بی من سرت شلوغ...

ما هر دو باختیم به عشق...

تاوان سنگینی دادم تا ویرانت شوم تا آباد بمانی

سلام مرا به غرورت برسان و به او بگو

بهای قامت بلندش اینهمه ویرانیست...

آغاز هزار و سیصد و تنهایی...

بهار آمد 

تو نیامدی 

لعنت به تو... 

نشد فراموشم...

نگران خودت نباش 

من که هر شب خواب می بینمت 

و هر صبح می نوشمت... 

نشد فراموش شوی... 

نگران من هم نباش 

فقط دارم از دست می روم...

آدم...

هوا که سرد می شود

آدم دلش آغوش گرم...!!!

زمستان مبارک...

زمستان و تابستان فرقی نمی کند

وقتی یخ درد های ما را

هیچ آفتابی آب نمی کند...

نیمه خالی یا ...

بگذار

از نیمه پر لیوان برایت بگویم

همان که

هیچوقت سهم من نیست...

زیاد دلتنگم...

خدایا

دلم کمی دلتنگی می خواهد

تاب اینهمه را ندارد...!

آدمک درد...

آدمکی برفی می ساختم

تا بهار که آمد

آب شود

اگر

دردهایم سپید بود...

سهم منی...

تو را دارم

جزئی از "دنیای نداشته ی منی"

سهم خود خود من...

خوبم...

حالم خوب است!

بغض هایم سر موقع به سراغم می آیند

اما شکستنشان با تاخیر است...

بیراهه۰۰۰

بی خودی دلت هزار راه رفت!

دل من عمریست

در بیراهه های بی کسی جا خوش کرده است...

مشق شب...

هر شب

تکلیف بغض های مرا روشن کن

مثل کودکی

می خواهم بنویسم...

فاطیما متولد ۲۰آذر۶۳...

بی سر و صدا

تولدم آمد و رفت

من به دنیا آمدم اما

دنیا به من نیامد...