صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

گاهی بازی کن به خاطر خدا با کودکی یتیم...

 

گاهی برو

نه به خاطر آنکه کسی را پشت سر بگذاری به خاطر آنکه کاری بکنی

گاهی بمان

نه به خاطر آنکه چیزی را پنهان کنی به خاطر آنکه همه چیز را بگویی

گاهی بخند

نه به خاطر زیبایی و براقی دندان هایت به خاطر چشمی که خنده هایت را ندیده

گاهی گریه کن

نه به خاطر زیباتر شدنت با ضد آب بودن آرایشت به خاطر ارزشی که داری و قدرش را نمی دانی

گاهی حرف بزن

نه به خاطر تمرین سخن گفتن به خاطر شکستن سکوتی که اگر نشکند حرمتی شکسته خواهد شد

گاهی فریاد بزن

نه برای او که نمی تواند بشنود برای کسی که می تواند اما نمی خواهد بشنود

گاهی قدم بزن

نه به خاطر آنکه خاطره ای را زیر پا له کنی به خاطر آنکه به یاد بیاوری تمام خاطره هایت را

گاهی سکوت کن

نه به خاطر آنکه حرفی برای گفتن نداشته باشی به خاطر آنکه دلیلی برای فریاد پیدا کنی

گاهی رها کن

نه به خاطر آنکه نامردی را بهانه کنی به خاطر آنکه مردانه دلیل برای نماندن داشته باشی

گاهی ببخش

نه به خاطر خودت تا عزیز شوی به خاطر او که اگر نبخشی اش خار می شود

گاهی فراموش کن

نه به خاطر آنکه به کسی بدی کنی به خاطر آنکه بتوانی بدی های کسی را نبینی

گاهی بازی کن

نه به خاطر هوس ات با دل کسی به خاطرخدا با کودکی یتیم

گاهی بنویس

نه به خاطر دست خط زیبایت به خاطر زیبای هایی که ارزش نوشتن دارد

گاهی امضا کن

نه به خاطر آنکه خطی کشیده باشی به خاطر آنکه از هویتت ردی به جای بگذاری

گاهی یاد بگیر

نه به خاطر آنکه یاد گرفته باشی به خاطر آنکه نگویی نمی دانستم

گاهی سفر کن

نه به خاطر آنکه دلی را برنجانی به خاطر آنکه دلی برایت تنگ شود

گاهی خیانت کن

نه به خاطر آنکه رسم مردانگی نیست به خاطر آنکه نامردی ات را بر خودت ثابت کنی

گاهی اعتماد کن

نه به خاطر آنکه پشیمانت می کنند به خاطر آنکه شاید بتوانی راه و رسم قصه ها را عوض کنی

گاهی زل بزن

نه به خاطر آنکه فقط چشمانت زیباست به خاطر آنکه نگاه زیبایت به یادگار بماند

گاهی تمام کن

نه به خاطر آنکه مرد ادامه بازی نباشی به خاطر آنکه کسی دیگر زیباتر شروع کند

گاهی نفرین کن

نه به خاطر آنکه نابودیش را آرزو کنی به خاطر آنکه فراموش کنی دوستش داری

گاهی زندگی کن

نه به رسم عادت به خاطر کسی که به عشق تو نفس می کشد

گاهی باور کن

نه به خاطر آنکه باورت دارد به خاطر کسی که ناباوری تنها باورش شده

گاهی شب باش

نه به خاطر مرگ خورشید به خاطر تنهایی برکه

گاهی مرد باش

نه به خاطر آنکه زنی عاشقت شود به خاطر عظمت این واژه ی غریب

گاهی بزرگ باش

نه به خاطر آنکه احترامت واجب شود به خاطر آنکه کوچکی را دریابی

گاهی کوچک باش

نه به خاطر آنکه خطا کنی به خاطر آنکه بزرگ شوی

گاهی چتر باش

نه به خاطر آنکه باران را دوست نداشته باشی به خاطر آنکه تر شوی

گاهی باران باش

نه بر سقف خانه ای که چکه می کند بر سر کارگری که از تشنگی نای کار کردن برایش نمانده

گاهی فرشته باش

نه به خاطر آنکه عاشقت شوند به خاطر پاکی وجودت که زندانی ات شده

گاهی سیلی بزن

نه او را که زمین خورده ی توست شیطانی را که می خواهد زمینت بزند

گاهی دریا...گاهی برکه...

گاهی سوال...گاهی جواب...

گاهی مرگ...گاهی زندگی...

گاهی همه چیز... گاهی هیچ...

اما همیشه انسان

همیشه انسان باش... 

فاطیما- تلنگری که به خودم می زنم...

نظرات 2 + ارسال نظر
فرخ دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:24 http://chakhan.blogsky.com

فاطیمای خوبم آفرین ! این همه حرفهای قشنگ را گفتی و به من نیز تلنگری زدی. دوست دارم این متنی را که نوشتی ...
تو را باور میکنم ُ برای آنکه روحت قادر است تا مفایم با ارزش و بزرگ را بفهمد و به پاکی وجود انسان باور داشته باشد.

حامد دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:23 http://www.haamed.blogsky.com

و من امشب قدم زدم برای اینکه یاد و خاطر عزیزی که الان اینجا نیست رو در دلم زنده کنم. آخ که چقدر امشب تنهایی راه رفتم و گریه کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد