صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

صد سال تنهایی

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...

درختان ایستاده می میرند...

 

از امروز دیگر باور نخواهم کرد

نه تو را

نه تمام مردهای نامرد این شهر را

و عشق...عقده می شود در گلویم

و آنقدر هوای گریه می کنم

که روزی خواهم بارید

و بهم خواهم ریخت

تمام پل هایی که مرا از دلم جدا می کند

روزی آوار خواهم شد

بر سر تمام غصه هایی که آوار شدند امروز بر سرم

یا علی می گویم و بلند می شوم و سر به زیر می روم

روزی برمی گردم اما سربلند

شکستن تجربه سختی بود که به سادگی هدیه دادی ام

می پذیرمش می روم و جبران می کنم...

می ترسم آهم زندگی ات را بهم بریزد

آه نمی کشم اما درد می کشم و می روم

تک تک دیوارهای این شهر تکیه گاه گریه ام می شوند

و دیوارها از تو مهربانترند

چون زمینم نمی زنند

چون کنارم می مانند و این منم که از آنها عبور می کنم

تمام دیوارها

همانجا منتظرم می مانند همیشه...

امروز گریه می کنم اما روزی خواهم خندید

تمام پنجره ها را می بندم

تا اگر باز هم رد شدی نبینمت تا باور نکنم که برگشته ای

خدا می داند و شاید خودم ندانم چه بر سر دلم می آید

نمی دانم می توانم بمانم یا نه؟؟؟

اما می نویسم و باور می کنم که:

درختان ایستاده می میرند... 

فاطیما...

نظرات 1 + ارسال نظر
فرخ یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:29 http://chakhan.blogsky.com

غربت نگاهت را دریافتم .. فاطیمای عزیز
من اما به چشمهای سرشار از مهرت و به دستانت که بوی عاطفه میدهد و به لبخندهایت که در بلوغ فردا خواهد شکفت .. امید وارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد