مرا ببین
در این قاب درد
او که عکس مرا قاب درد گرفت
لابد می دانست
من به درد می آیم و درد به من...
دارد خودش را به در و دیوار می کوبد
گوئی در این شهر
خانه ای جز خانه ی من نیست
و
در این خانه
دختری غیر من
موهای مرا می خواهد فقط...
کلمات
حرف مرا نمی فهمند
درد مرا نمی نویسند
و سکوتم را نقطه چین می کنند و تمام...!
من
کلمات را نمی فهمم
تو مرا...
آن زمان که باران می گیرد
می بارد بی امان
و تو می مانی و دردی که باد می آورد و نمی برد دیگر...
و تو می مانی و او که برای چندمین بار از تو بگذرد
و می گذرد...!
و تو می مانی و اصالتی که از دست فرشته ای می افتد و گم می شود...
و تو می مانی و دیگر هیچ...
فکرش را بکن
شدی مترسک شعرهایم انگار...
هر شب نمی نویسمت
که آغوش مشق شبم
اندازه ات نیست که نیست!!!
بهار
آن روزهای سخت زمستانی بود
که باور داشتند همه
حنا دختری ست در مزرعه...
حالا
حنای باور آدم ها
رنگی ندارد
به دروغ می گویند
بهار آمده
خودشان هم باور ندارند...
اینجا
پرستویی هست
که کوچ نکرده به مقصد بهار...
و
می سوزد
به جای چهار شنبه ی آخر سال...