سالهاست
کاری از "هفت سین" برنمی آید دیگر
تو که نباشی
با "هفتاد سین" هم بهار نمی شود...
می گویم
"دوستت دارم"
اما
تمام ماجرا این نیست
من بیشتر از نفسهایم به تو وابسته ام...
گاهی
صرفا جهت اطلاع!
کمی به خود می آیی
و می بینی
تمام شده ای...
عشق هم گاهی گم می شود
این را می شود از پاهای تو آموخت
که چه خوب "رفتن" را بلدند...
کوتاه می نویسمت
اما
یادت باشد
بلند آزردی ام...
گاهی
به راحتی از تو می گذرند
تو می مانی و تنی که له می شود از درد
گویی لهستانی!!!
به همین سادگی...
دلم می خواهد
نفس هایم را به عقب برگردانم
به نیمه راه
همانجا که رفیقم بودی!
گفته بودم
دیدارمان به قیامت!
حالا
هر روز
دلم قیامت می کند بخاطرت...
گاهی
حسودی می کنم
به او که
در کنارت هست اما دوستت ندارد...!
دیر آمدی
همین پیش پای تو
خودم را دیدم که تمام شدم...
گاهی خاطراتت
گاهی خودت
گاهی نبودنت...
اما مهم نیست زیاد
تو هم خواهی گذشت
و شاید این نیز...