اینجا
پرستویی هست
که کوچ نکرده به مقصد بهار...
و
می سوزد
به جای چهار شنبه ی آخر سال...
زود می شکنم
شبیه سایه ی گلدان سفالی لب حوض
وقتی دستی
آرامش آب را بهم می زند و
می رود...
سنگ ها را
از سر راهم بردار...لطفا
دستم
پایم
و سرم که به سنگ می خورد
"تمام من" به درد می آید انگار...
پروانه ای بودی
که پر کشیدی
شبی سیاه
از میان دستهایم...
دستهای بی پروانه ام
درد می کند
پدر...
می بینی
از آنجا که راه افتادی
تا اینجا که به من رسیدی
ذره ذره مردانگی ات را
بر سنگفرش جاده ها
جا گذاشتی با هر نگاهی
آه
که به گور خواهی برد
آرزوی یکبار بوسیدن مرا...