چقدر
پاییز شده ای
در خاطرات من
چقدر...
پاییز...
شده ای...!
دلم کسی می خواهد
کسی که آرامم کند
شبیه دستهای دریا
که شست و با خود برد
ته مانده های خالی تو را از ذهنم...
پاییز دارد می رسد
دلواپس برگ هایی هستم که زیر پای کسی له خواهند شد
شبیه دلم...
شبیه احساسم...
شبیه خودم...!
امشب
من هستم و سیگار شعرهایم
تمام تو را می نویسم آرام آرام
اما
دودت نمی کنم دیگر
به آتش می کشمت امشب!!!
به خورشید بگو
بس است دیگر
فردا را نمی خواهد بیایید
تقویمم اینجا پر شده از روزهایی که "نمی آمدند" بهتر بود...
هر روز
می گذرم و دست تکان می دهم
برای اتفاق های خوبی که
نیفتاده از من گذشتند...
وقتی کاری از دست واژه ها بر نمی آمد
وقتی خواندن و نوشتن "درد" فاصله داشت تا کشیدنش
من می کشیدم و می نوشتم
او می خواند و می رفت...
دیروز پرنده ای در قفسش مرد
همه می گفتند
قفسش تنگ بود
من می گفتم
دلش...
دور و برم اینجا
گاهی پر می شود از آدمهایی که
هستند ولی نیستند...
و من مشق می کنم هر شب
تمام تنهایی ام را بر تن لحظه هایی که دنبال می کنند
فردایی را که
دوباره
پر می شود دور و برم اینجا
از آدمهایی که
هستند ولی نیستند...!