هوا که سرد می شود
آدم دلش آغوش گرم...!!!
زمستان و تابستان فرقی نمی کند
وقتی یخ درد های ما را
هیچ آفتابی آب نمی کند...
بگذار
از نیمه پر لیوان برایت بگویم
همان که
هیچوقت سهم من نیست...
خدایا
دلم کمی دلتنگی می خواهد
تاب اینهمه را ندارد...!
آدمکی برفی می ساختم
تا بهار که آمد
آب شود
اگر
دردهایم سپید بود...
تو را دارم
جزئی از "دنیای نداشته ی منی"
سهم خود خود من...
حالم خوب است!
بغض هایم سر موقع به سراغم می آیند
اما شکستنشان با تاخیر است...
بی خودی دلت هزار راه رفت!
دل من عمریست
در بیراهه های بی کسی جا خوش کرده است...
هر شب
تکلیف بغض های مرا روشن کن
مثل کودکی
می خواهم بنویسم...
بی سر و صدا
تولدم آمد و رفت
من به دنیا آمدم اما
دنیا به من نیامد...
به پای کسی که نه
اما
به پای خودم
پیر شدم...!!!
احساس می کنم
دیگر دلم تنگ کسی نیست
گویی
بی حس شده ام...
مردم کوچه و بازار
جوری نگاهم می کنند
که انگار مرا می شناسند هنوز
اما من
دیگر کسی در خاطرم نمی گنجد...