انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...
درباره من
سلام دوستان گل من...
فاطیما هستم. متولد بیست آذر شصت وسه...پائیزی و گاهی پائیزی ترین. دنیای خیالی قشنگی دارم اونقدر قشنگ که تو خوابم نمی بینم!!! و بیداری بی شک بدترین درده وقتی هر لحظه اش باورت می شه که باید از سهم خودت بگذری! این منم و این خوابم و این بیداریم و شاید همینه تموم زندگیم...
ادامه...
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت از اینکه با تمام پس انداز عمر خود حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت کم کم به سطح آینه برف می نشست دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت دنبال کودکی که در آن سوی برف بود رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت شاعر در کنار جو گذر عمر دید و من خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت...
شعراتون یکی از یکی زیبا تر بود جدن میگن از خوندنشون لذت بردم در میان خطوطو منظم و مرتبتان قدم زدم انگار بوی باران شنیدم ممنون از پذییراییتان ولی همه یه طرف این جمله یک طرف انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است... انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...
سلام برای اولین بار کسی رو پیدا کردم که معنی شعر رو میفهمه و باش زندگی میکنه خیلی خوشحالم که احساس شعر رو لمس میکنین یکی از نوشته های خودم رو میزارم امیدوارم خوشتان بیات ... شروع شد. اَه، معذرت می خواهم، قرارم بر این مدار نبود، یعنی نمی خواستم راجع به آن نفهم چیزی بنویسم. می دانی؟! سال پیش آمد خودش را آرایش دهد، نمی دانم چه مرگش بود که خود احمقش نپذیرفت. هم تف به رویت بیاید و هم دعا می کنم که خدا لعنت ات کند. آن سال برای دیدن خوبی ات آمده بودم، برای بروز ندادن علاقه ام؛ اصلن مرا چه که تو نمی فهمی؟ به من چه ربطی دارد که تو می خواهی نادان از اینجا بروی، هان؟ دیدی حالا؟! دیدی راست می گویم و حق با من است. سالی گذشت و زمستان شد و برف باز نیامد، ولی شنیدم و دیدم که آمدی. بگو که قرار بود تو بیایی و من نمی دانستم. چرا مرا بیدار نکردی؟ مگر من برای تفریح نیامده بودم؟ اصلن، اصلن هیچ می دانی من برای همین ها آمده ام؟ چرا نمی فهمی؟ باید فکری کنم که چه به روزت بیاورم تا قانع ام کند. پست! خاطرم باشد؛ می خواستم بگویم: هِه! حقیر دست نیافتنی، در حدی نمی دیدمت که حتی توهینی نثارت کنم، ولی تازگی ها اولین چیزی که لیاقتش را داری چند فحش و توهین است. نگران نباش، به مدت یک سال برایت تجویز می کنم. دیگر فکرم را مشغول نمی کنی و راحت ـ ساده حتی فکر تهدید کردنت به سرم می زند. یا کودکی هنوز و یا مرا نمی شناسی. برو جانم! برو عزیزم! روی دیگرم را بالا نیاور، حالا گفته بودم اگر من روزی نباشم... ؛ بیچاره، دهانم را باز نکن. قبول؟ اگر پذیرفتی لطفی کن و برگرد تا ببینی چه قدرتی دارم و چه گونه پوست از سر خدایت خواهم کند. دادی بزنم دیگر جرأت نمی کند حرفی بزند؛ چه رسد به آن کاری که برت گرداند. هر دوی تان کور خوانده اید؛ تو گول بزرگی خودت را خورده ای (که خودم هم قبول ندارم) و خدا گول تو را. سر هر دوی تان را زیر آب خواهم کرد. اگر طغیان کردم آسایشتان را بر هم خواهم زد، خواب از چشمانتان خواهم ربود؛ اگر تو درک نمی کنی قبول دارم، که حماقتت نیست (هر چند که می توانی باشی)، ولی اگر خدا نفهمد، آنوقت چه؟ او، بیچاره مثل مرگ از من می ترسد، گناه دارد، دلم برایش می سوزد، به من علاقمند است و می داند که دوستش دارم و فحش هایم را مثل همکلاسی هایم می پذیرد. به خدا صحبت از قدرت و توان توجیه نیست، خدا برخی مواقع مقصر بوده، همان لحظاتی که من عصبانی بودم و می فهمیدم چه می شود؛ آن لحظات علاقمندی تو را نادانسته بوجود آورد، حالتم را تغییر داد، بد کرد و دوباره برم گرداند. آدمی باید بیمار روانی باشد تا چنین بلایی را بر سر کسی بیاورد، و چون خدا بیمار روانی نیست؛ پس نمی فهمم این اداها چیست که بر سر مردمان می آورد. من همیشه به او می فهمانم که گاهی اشتباه می کند و انصافن او هم می پذیرد، و باز همیشه در آخر می بخشمش، می دانی؟ دوستش دارم و خاطرش را می خواهم. کنون که اینها را می نویسم، دستش را دور گردنم حلقه کرده و سلام می رساند. می گویم: مگر می شناسی اش؟ سرفه ای می کند و با صدای بمی می گوید: از دوستان است، سلام برسان و بگو نگران نباش، حالت خوب می شود، خستگی ست و دیگر هیچ. بانوی زیبایت را دوست بدار و به هیچ چیز نیندیش. آسایشی کن و مأمنی گرم بساز و بدان تو دیگر مال خودت نیستی (خندید و گفت: بگو خودت گفتی!)، پسرم! فقط تنها کاری که می کنی این باشد که کاری نکنی، آرام باش و بانویت را ببوس، همین. دوستتان دارم. خنده ام گرفته بود، تازه می خواستم مقدمه ای بچینم و تو را به خدا معرفی کنم، خودم غریبه از آب در آمدم. دوستش دارم. و تو.
بازم سلام واقعا زیبا بود مخصوصا "جیوه را پنهان میکنید پشت شیشه تنها برای واضحتر نشان دادن تنهایی کسی ..." منو خیلی به فکر انداخت این به دل اومد که کسی در جواب این بگه : "جیوه را پنهان میکنم پشت شیشه تنها برای آنکه اشکهای من را این سو نبینی..."
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
شاعر در کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت...
سلام
مرسی که به وبلاگم سرزدی و اولین نظرو دادی
من امروز تازه شروع به کار کردم
میخوام هراز گاهی بیای و بهم سر بزنی و با نظراتت راهنماییم کنی
مرسی عزیز
شاهکاری بود این پست .... فاطیمای عزیز
دست مریزاد
دلم گرفت...
شعراتون یکی از یکی زیبا تر بود
جدن میگن از خوندنشون لذت بردم
در میان خطوطو منظم و مرتبتان قدم زدم انگار بوی باران شنیدم
ممنون از پذییراییتان
ولی همه یه طرف این جمله یک طرف
انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...
انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است...
سلام
برای اولین بار کسی رو پیدا کردم که معنی شعر رو میفهمه و باش زندگی میکنه خیلی خوشحالم که احساس شعر رو لمس میکنین
یکی از نوشته های خودم رو میزارم امیدوارم خوشتان بیات
... شروع شد. اَه، معذرت می خواهم، قرارم بر این مدار نبود، یعنی نمی خواستم راجع به آن نفهم چیزی بنویسم. می دانی؟! سال پیش آمد خودش را آرایش دهد، نمی دانم چه مرگش بود که خود احمقش نپذیرفت. هم تف به رویت بیاید و هم دعا می کنم که خدا لعنت ات کند. آن سال برای دیدن خوبی ات آمده بودم، برای بروز ندادن علاقه ام؛ اصلن مرا چه که تو نمی فهمی؟ به من چه ربطی دارد که تو می خواهی نادان از اینجا بروی، هان؟ دیدی حالا؟! دیدی راست می گویم و حق با من است.
سالی گذشت و زمستان شد و برف باز نیامد، ولی شنیدم و دیدم که آمدی. بگو که قرار بود تو بیایی و من نمی دانستم. چرا مرا بیدار نکردی؟ مگر من برای تفریح نیامده بودم؟ اصلن، اصلن هیچ می دانی من برای همین ها آمده ام؟ چرا نمی فهمی؟ باید فکری کنم که چه به روزت بیاورم تا قانع ام کند.
پست!
خاطرم باشد؛ می خواستم بگویم: هِه! حقیر دست نیافتنی، در حدی نمی دیدمت که حتی توهینی نثارت کنم، ولی تازگی ها اولین چیزی که لیاقتش را داری چند فحش و توهین است. نگران نباش، به مدت یک سال برایت تجویز می کنم.
دیگر فکرم را مشغول نمی کنی و راحت ـ ساده حتی فکر تهدید کردنت به سرم می زند. یا کودکی هنوز و یا مرا نمی شناسی. برو جانم! برو عزیزم! روی دیگرم را بالا نیاور، حالا گفته بودم اگر من روزی نباشم... ؛ بیچاره، دهانم را باز نکن. قبول؟ اگر پذیرفتی لطفی کن و برگرد تا ببینی چه قدرتی دارم و چه گونه پوست از سر خدایت خواهم کند. دادی بزنم دیگر جرأت نمی کند حرفی بزند؛ چه رسد به آن کاری که برت گرداند. هر دوی تان کور خوانده اید؛ تو گول بزرگی خودت را خورده ای (که خودم هم قبول ندارم) و خدا گول تو را. سر هر دوی تان را زیر آب خواهم کرد. اگر طغیان کردم آسایشتان را بر هم خواهم زد، خواب از چشمانتان خواهم ربود؛ اگر تو درک نمی کنی قبول دارم، که حماقتت نیست (هر چند که می توانی باشی)، ولی اگر خدا نفهمد، آنوقت چه؟ او، بیچاره مثل مرگ از من می ترسد، گناه دارد، دلم برایش می سوزد، به من علاقمند است و می داند که دوستش دارم و فحش هایم را مثل همکلاسی هایم می پذیرد.
به خدا صحبت از قدرت و توان توجیه نیست، خدا برخی مواقع مقصر بوده، همان لحظاتی که من عصبانی بودم و می فهمیدم چه می شود؛ آن لحظات علاقمندی تو را نادانسته بوجود آورد، حالتم را تغییر داد، بد کرد و دوباره برم گرداند. آدمی باید بیمار روانی باشد تا چنین بلایی را بر سر کسی بیاورد، و چون خدا بیمار روانی نیست؛ پس نمی فهمم این اداها چیست که بر سر مردمان می آورد. من همیشه به او می فهمانم که گاهی اشتباه می کند و انصافن او هم می پذیرد، و باز همیشه در آخر می بخشمش، می دانی؟ دوستش دارم و خاطرش را می خواهم.
کنون که اینها را می نویسم، دستش را دور گردنم حلقه کرده و سلام می رساند. می گویم: مگر می شناسی اش؟ سرفه ای می کند و با صدای بمی می گوید: از دوستان است، سلام برسان و بگو نگران نباش، حالت خوب می شود، خستگی ست و دیگر هیچ. بانوی زیبایت را دوست بدار و به هیچ چیز نیندیش. آسایشی کن و مأمنی گرم بساز و بدان تو دیگر مال خودت نیستی (خندید و گفت: بگو خودت گفتی!)، پسرم! فقط تنها کاری که می کنی این باشد که کاری نکنی، آرام باش و بانویت را ببوس، همین.
دوستتان دارم.
خنده ام گرفته بود، تازه می خواستم مقدمه ای بچینم و تو را به خدا معرفی کنم، خودم غریبه از آب در آمدم.
دوستش دارم.
و تو.
بازم سلام
واقعا زیبا بود
مخصوصا
"جیوه را پنهان میکنید پشت شیشه تنها برای واضحتر نشان دادن تنهایی کسی ..."
منو خیلی به فکر انداخت
این به دل اومد که کسی در جواب این بگه :
"جیوه را پنهان میکنم پشت شیشه تنها برای آنکه اشکهای من را این سو نبینی..."
سلام عزیزم
واقعا خسته نباشی
من که از خوندن شعرات لذت می برن خیلی روان و یکدست هستن
به منم سر بزن گلم
سلام فاطیمای عزیز ...
دلم گرفت !!
ولی چکار کنم؟ دیگه اشکم واسه من ناز میکنه !!
سلام ابجی فاطیمای عزیز
خوبی خوشی؟
چه خبر ؟
اینه تنها تنهای رو نشون نمیده بلکه ژشت سرت رو هم میبینی
خیلی خیلی ارادت داریم
سلام فاطیمای عزیز
منون از لطفی که به من داری
اما
این دل نوشتههای دلنشین توست که دل را به لرزه میاندازد