می نویسم قصه های آن شب پر درد را
بغض هایی در دلم جا مانده از یک مرد را
یک گلایه از کسی که گفت هست اما نبود
یک ورق از دفتری با برگ های زرد را
سطر اول خنده بود و اشتیاق و عاشقی
سطر آخر دیده بود خندیدن نامرد را
گفته بود تا پای جان جانم بمان
خود نماند آواره کرد این دختر شبگرد را
عاقبت این قصه هم پایان گرفت
تا رها کردم شبی دستان مردی سرد را...
فاطیما-سوم مهر نامهربان۸۹
ممنون


من همیشه نبود همه رو حس میکنم اما همه نبود من رو حس نمیکنن
به به چی گفتم
میگما خوب میخواستی دیگه بهم سر نزنیا
هفت شهر عشق...
شهر اول : نگاه و دلربایی..
شهر دوم : دیدار و آشنایی..
شهر سوم : روزهای شیرین و طلایی..
شهر چهارم : بهانه،فکر جدایی..
شهر پنجم : بی وفایی..
شهر ششم : دوری و بی اعتنایی..
شهر هفتم : اشک، آه و تنهایی
حسرت تلخ انتظار
رو لب من ترانه شد
طلوع تو ، تو شب من
خورشید عاشقانه شد
دنیا شبیه قفسه
دیوار آهنی داره
با آدمای رو زمین
انگاری دشمنی داره
سر روی زانوی غمه
زار میزنم ،زار میزنم
خسته میشم ، خسته میشم
مشت به دیوار میزنم
خورشید بردار و بیار
میخوام که روشن بمونم
میخوام که تاریکیا رو
از دل این شب برونم
کاشکی پرنده پر نداشت
از پریدن خبر نداشت
کاشکی درخت آرزوش
دغدغه ی تبر نداشت
فانوس بردار و بیا
سایه شب ها رو بکش
خاموش نکن ستاره رو
ابرای فردا رو بکش
تاریکیا رو دور بریز
می خوام که روشن بمونم
راستی چرا صد سال تنهایی؟
واسه اینکه خیلی تنهام خیلی تنها