روزگاریست گل سرخ صمیمیت را از دل باغچه برداشته اند علف هرزه در آن کاشته اند...
از همیشه شلوغ ترند
خیابانهای شهری که دیروزها آواره اش بودیم
من و تو ...یادت هست؟
اینهمه خیابان
اینهمه عابر
گمشده من نیامدی
اینهمه ترانه
اینهمه مسافر
اما آهنگی نمی نوازی
شاید دیگر دلت اسیر تنهایی نیست
که شکایتی برای گلپونه ها ببری
و شاید بزرگ شده ایم با هم
من و غم وتنهایی
جایت در بچگی هایم خالیست می دانم
و در بزرگی ام باز هم می دانم
و در روزها و شبهای بارانی ام
و چقدر بیشتر خالیست
جای شاخه گل سرخت
گوشه سجاده نیایشم
ای تمام دلخوشی و آرامشم...
بیست و نه اردیبهشت هشتاد و شش-فاطیما
و چه غمگین بود
سرنوشت گل سرخ!
درد را از هر طرف که نوشتم درد بود
به قول شاملو:
روزگار غریبیست نازنین!
اگر می دانستم فهمیدن چقدر سخت است هیچ وقت آرزو نمی کردم که بزرگ شوم تا بفهمم
اسم بلاگت قبل از اینکه آدمو یاد کتاب مارکز بندازه، یاد آدم میاره که چقدر تنهاست!
آره دوست گلم همه ما تنهاییم خصوصا تمام اون وقتایی که احساس می کنیم کسی باهامونه
دعا کنیم واسه همه اونایی که معنی غم رو می فهمند شادی رو واسه یکبار اما طولانی مهمون لحظه هاشون داشته باشن
گلم بازم بهم سر بزن
دعا میکنم خدا شفا داده باشه تا دیگه رنگ بیمارستان رو نبینی.
اشک نوشته هایت رو خواندم ، نگاهی به علف هرزه باغچه دلم کردم و عاشقانه گل سرخ وجودت را پرستیدم .
ممنون دوست خوبم
تعبیر قشنگیه اما ایمان دارم به اینکه باغچه دلتون علف هرزه نداره و هیچوقت هم نخواهد داشت